یکشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۲

دولا شو تا كونت نمايان شود
كيرم دشمن شورت و تنبان شود

چهارشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۲

آرزو (‌ قسمت سوم و شايدم آخر )
به اونجا رسيديم كه محمود دوباره ميدون راه آهن قرار گذاشته . حالا بازم ادامه شو از زبان خودش مينويسيم .
سر ساعت يازده اونجا بودم اما از آرزو (‌ زهرا )‌ خبري نبود . 25 دقيقه محطل شده بودم اما از اون خبري نبود . داشتم به سمت ماشيناي وليعصر ميرفتم كه ديدم پشت يه اتوبوس وايستاده ، رفتم جلو و بعد از چاق سلامتي پرسيدم : بابا يه ساعته ما رو كاشتي الانشم اينجا وايستادي . چرا اونجايي كه من بودم نيومد ؟
- آخه اين دو روزه همش اونجا قرار گذاشتيم . فكر كردم زشته امروزم اونجا بيام .
به هر حال از اونجا سوار ماشيناي ونك شديم و مستقيم رفتيم پارك ساعي . قرار بود بريم و همونجايي كه ديروز نشسته بوديم بشينيم ، چون جاي دنج و خلوتي بود كسي هم كاري به كار آدم نداشت . دو سه دقيقه اي از نشستنمون نگذشته بود ، گفت : كاش ميرفتيم خونه ي شما . گفتم : اگه زودتر گفته بودي ميرفتيم .
خلاصه آقايي كه شما باشي از ساعت يازده و نيم تا يك ، درباره گذشته و آينده صحبت كرديم . از شوهرش گفت كه روزها اصلاً‌ بهش توجه نميكرده و فقط شبها كه حشرش بالا ميزده كار خودشو ميكرده و اينو ارضاء نشده ول ميكرده . موقعي كه ديدم اينقدر بهش ظلم شده حالم از مرد بودن خودم بهم خورد و از همون لحظه تصميم گرفتم دروغ هاشو به شرط اينكه ديگه بهم دروغ نگه و اگه سر و سري هم با بابام داره نداشته باشه ببخشم و سعي كنم خوشبختش كنم . گرم صحبت بوديم ، يهو گفت: محمود اون ساختمان رو برويي رو نگاه كن ، چهار نفر دارن نگاه مون ميكنن . نگاه كردم ديدم دو نفرشون از پله ها پايين اومدن . فهميدم خبراييه و بايد فرار كنيم اما از اونجايي كه فكر ميكردم اونجا شركتي چيزي باشه بلند شدم و آروم آروم به سمت حوض پارك راه افتاديم . بيست متري از صندلي دور نشده بوديم كه يكي صدا زد : آقا يه لحظه بياين اينجا !
برگشتم ديدم يه يارويي با لباس نيروي انتظامي پشت سرمون وايستاده . تا رسيدم نزديكش پريد مچ دستمو گرفت و گفت : راه بيافت بريم .
- كجا ؟
- بيا بريم بعداً ميفهمي .
- باشه بريم !
نگاهي به آرزو انداختم و اشاره كردم كه تو فرار كن . يارو مرده متوجه شد و داد زد : خانم شما هم بياين .
حالا من اشاره ميكنم تو برو ، اين بنده خدا دنبالم مياد . راه افتاديم كه بريم ، نميدونستم اين از كجا پيداش شده و اصلاً‌ كجا ميبردم . از رو برومون هم يه سرباز اومد . يارو تا سربازو ديد گفت : مرتيكه ي احمق اينجوري ميگيرن . حالا من مونده بودم و دو نفر مامور كه اصلاً معلوم نبود از كجا پيدا شون شده . از درب خروجي به سمت خيابان وزرا خارج شديم و چند قدم بالاتر ديدم كلانتريه . كمي جلوتر كه رفتيم و بالاي درشو نگاه كردم متوجه شدم كار از كار گذشته و اينجا مفاسد اجتماعي تهرانه . هر چي به يارو التماس كردم تو گوشش نرفت . ما رو بردن تو يه اتاقي و يك دقيقه بعد يه يارويي كه از ظاهرش معلوم بود درجش بالا تر از بقيس اومد تو .
- اسمت چيه ؟
- محمود
- چند سالته ؟
- بيست و يك
- چكاره اي ؟
- دانشجو
- كدوم دانشگاه و چي ميخوني ؟
- دانشگاه تهران ، حقوق ميخونم .
- تو حقوق ميخوني و هنوز با قوانين مملكت آشنايي نداري ؟
- جناب سروان من كاري نكردم كه قانون رو زير پا گذاشته باشم . اگه صحبت كردن با كسي كه قراره زنم بشه جرمه بفرمايين دارم بزنين .
- خفه شو ! من با چشاي خودم ديدم داشتين چكار ميكردين ، حالا خودتو زدي به موش مردگي و ميگي كاري نكردي ؟
- شما بفرمايين بگين من چكار ميكردم ؟
- بعداً‌ يادت مياد داشتي چكار ميكردي .
بعدش هم رو كرد به زهرا و شروع كرد به بازپرسي از اون .
- اسم تو چيه ؟
- آرزو
- تو چند سالته ؟
- بيست و يك .
- با اين آقا چه رابطه اي داري ؟
- فاميلمونه و قراره با هم ازدواج كنيم . خانواده هامون با هم صحبت كردن و امروز قرار بود ما دوتا حرفاي آخر رو بزنيم .
- خانوداتون كجا اند ؟
اينجا بود كه زهرا كم آورد و من مجبور شدم جواب بدم
- خانوادش مشهد زندگي ميكنن . خودش خونه ما مهمونه .
- آدم با مهمون و همسر آيندش تو پارك عشق بازي ميكنه ؟
- عشق بازي ؟ جناب من غلط كنم چنين كاري رو بكنم .
خلاصه به جرمي كه هرگز انجام نداده بودم راهي بازداشتگاه شديم . اونجا هم يارو مسئول بازداشتگاه گفت اگه هر چي اونا ميگن رو بگم درسته امكان داره خيلي سخت نگيرن . اولين باري بود كه وارد بازداشتگاه ميشدم ، تو اين بيست و يك سال عمرم حتي پامو از در كلانتري تو نذاشته بودم چه رسد به بازداشتگاه مفاسد اجتماعي . وارد بازداشتگاه كه شدم سه نفر به پيشوازم اومدن . رفتيم تو يه سلول نشستيم و اول اونا از من پرسيدن كه چرا دستگير شدم . همه چي رو از اول تا آخر براشون تعريف كردم . يكي شون كه اسمش رضا بود و بعداً گفت فرمانده بسيج پيروزيه و ماشين دوستشو گرفته بوده . يارو رفيقه ازش شكايت كرده و به جرم ماشين دزدي دستگير شده . خيلي بهم دلداري داد و گفت اينا هيچ غلطي نميتونن بكنن و شب آزادمون ميكنن . دوميش علي بود كه از مغازش نيم كيلو حشيش گرفته بودن ، خودش ميگفت مال خودش نبوده و كسي براش پاپوش درست كرده . اين علي آقا بچه ستارخان بود و مغازه لوازم ساختماني داشت . بنده خدا تازه ازدواج كرده بود و دلتنگ خانمش بود . بعداً مسئول بازداشتگاه اومد و گفت جريمشو پرداشت كردن و قراره آزاد بشه . اين علي آقاي بيگناه شبش سيگاري مهمونمون كرد ، يه كم مواد تو كفشش داشت . نفر سوم هم اسمش خشايار بود كه اين بنده خدا هم بيگناه بود و با خانوم تو شمال گرفته بودنش . بعد از يكي دو ساعت هم دو تا لر رو از دادگاه بر گردوندن كه جفتش رو تو خونه مجردي با يه دختر فراري گرفته بودن . ميگفتن ما با دختره تريپ خواهر برادري ريخته بوديم و هيچ گناهي هم نداشتيم . فقط اين وسط من مجرم بود و بس ، همه بيگناه بودن .
مسئول بازداشتگاه ( آقاي جعفري ) اول كه رفتم با من خيلي تند رفتاري كرد اما بعداً‌ با هم رفيق شديم و قرار شد واسش كار گير بيارم چون از دست بازداشتگاه و زنداني ها خسته شده بود . به هر دري زدم كه بذارن يه زنگ به خونه بزنم نذاشتن . بلاخره هم ساعت دوازده شب به زور سيگاري و حشيشي كه تو آبگوشت ريخته بودند خوابم برد . ساعت يك و نيم آقاي جعفري بيدارم كرد و گفت قراره آزادم كنن . رفتم بالا پيش سروان ، گفت بابا مامان زهرا دنبالش اومدن و بردنش . بعدش چند تا فحش هم نثار من كرد كه چرا اسم واقعي زهرا رو بهشون نگفتم . مثل اينكه بابا مامان اون اصلاً‌ سراغي از من نگرفته بودن و فقط از اونا خواسته بودن منو نصيحت كنن و آزادم كنن . يارو يك ساعت واسم سخنراني پدرانه كرد و گفت نبايد تو پارك عشقبازي ميكردم . هر چي ميگفتم آقا من عشقبازي نكردم مگه ول كن بود . خلاصه از من خواست شماره تلفن خونمونوبهش بدم تا هر موقع لازم بود زنگ بزنه و بگه برم اونجا . ولم كردن برم خونه ، ساعت دو از اونجا راه افتادم ، تمام پولي كه تو جيبم داشتم بيشتر از سيصد و پنجاه تومن نبود . مجبور شدم تا خونه پياده برم . تو خونه همگي نگران من بودن ، بابام هم تمام كلانتري ها و بيمارستانهاي اون اطرافو گشته بود ولي از من خبري نيافته بود . خيلي هم شاكي بود . پرسيد : كدوم گوري بودي ؟
- بازداشتگاه
- به چه جرمي ؟
نميتونستم بگم با فلاني گرفتنم ، چون ميدونستم اگه بگم دهنمو سرويس ميكنه گفتم : نميدونم . تو خيابون وزراء داشتم راه ميرفتم يهو يه اتوبوس وايستاد و چند تا مأمور ازش پياده شدن . همه كسايي كه دور و برم بودنو سوار كردن بردن . الانم بهمون گفتن دستور داشتن چند نفري رو بازداشت كنن و دوباره ازشون خاستن آزاد كنن . ما رو آزاد كردن اومدم خونه .
- برو بگير بخواب ، فردا ميرم ببينم چرا گرفتنت .
- باشه .
مگه خوابم ميبرد . هزار جور فكر از سرم ميگذشت و بيشتر از همه نگران زهرا بودم . چون ميدونستم داداشاش پدرشو در ميارن .
خلاصه اينكه فرداش باباهه رفت اونجا و فهميد منو با دختر گرفتن . بعدش هم زهرا بهم زنگ زد و گفت به بابام زنگ زده و گفته من ميخاستم شما رو ببينم . دفترتونو بلد نبودم از پسرتون خواستم منو بياره كه تو راه گرفتنمون ( به اين ميگن حماقت و خريت ، يكي نبوده بگه آخه كس خل تو كه پريروز رفتي دفترش ) . در ضمن گفت سروانه بهش زنگ زده و ازش خواسته ساعت 5 بعد از ظهر بره پارك ساعي ميخاد ببيندش كه بهش گفتم نره چون امكان داره يارو نيت بدي داشته باشه . ظهر باباهه شاكي اومد خونه و هر چي از دهنش در اومد نثار ما كرد و گفت از اين ببعد حق نداري پاتو از خونه بيرون بذاري . ننمون واسطه شد و قسمم داد كه به حرف بابا گوش بدم . مجبور شدم از اون روز تا يكماه بجز دانشگاه بيرون نرم و از دانشگاه هم يه راست برم خونه . باباهه گفت : با اون زنه ي بي حيا هم ديگه حرف نميزني ها . اون پدر سگ اگه زن خوبي بود با اينكه شوهر داره نميومد با تو دوست بشه .
گفتم : اون طلاق گرفته .
- گه خورده . هنوز طلاق نگرفته
- شوهرش اگه بفهمه و شكايت كنه دهنتو سرويس ميكنن .
باورم نميشد بازم زهرا بهم دروغ گفته باشه .

ادامه دارد ...
شرمنده بازم نشد اين داستان لعنتي تموم بشه ، فكر كردم اين ديگه قسمت آخرشه اما انگاري مخ ما ول كن قضيه نيست و ميخاد ما رو شرمنده گل روي شما بكنه .
گربان سنه !

چهارشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۱

سال نو مبارك !





















src="images/happy_norooz.swf" quality=high
pluginspage="http://www.macromedia.com/shockwave/download/index.cgi?P1_Prod_Version=ShockwaveFlash"
type="application/x-shockwave-flash" width="377" height="273">



عرضم به خدمتتون كه پيشاپيش ، يعني دقيقاً 25 ساعت و خورده اي زود تر ، فرارسيدن سال نو رو خدمت همه شما عزيزان و خر دمندان تبريك عرض نموده . آرزو رو هم واسه اينكه شما سالي پر از موفقيت و شادي ( به استثناي ايام شهادت اين و اون ) داشته باشيد يه بار ترتيبشو ميدم . صد سال به از اين سالها . ايشاالله سال بعد اين موقع بيام خونتون عيد مباركي نقل و نبات بخورم ، البته اگه ما خونه شما بيايم تنها چيزي كه به خوردمون ميدين كيره .
با اجازه همتون ميخام امسال رو سال خفاش نامگذاري كنم . پس سال خفاش مبارك .متولدين اين سال يا كس خل ميشن ( مثل بنده ) يا جنده ( مثل تو ) .
به هر حال گذشته از كس و شعر سال پر از موفقيتي رو براي تك تك شما دوستاي خوبم آرزو ميكنم .
انيميشني كه در فوق ملاحظه ميفرماييد از سايت جناب علي آقاي جهانيان به سرقت رفته است . اوني رو هم كه روز تولدم تقديم خودم و برخي از دوستان كردم از سايت همين شازده ورداشته بودم . البته كپي رايت اون رو علي آقا به ما هديه داده بودند . اينم از سايتش .

گربان سنه !
توجه : ادامه داستان آرزو رو هم بزودي مينويسم . اينروزا كاليبره بد جور بالا رفته .

جمعه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۱

آرزو ( قسمت دوم )

خلاصه آقايي / خانومي كه شما باشي بلاخره سه چهار روز بعد آرزو زنگ ميزنه و ميگه كه قراره شب همون روز با قطار بياد تهران . محمود هم تو كون عروسي ميشه و منتظره كه فردا آرزو از راه برسه . فردا ساعت 11 آرزو از راه آهن زنگ ميزنه كه آره من تهرانم ، الان هم ميرم نازي آباد خونه مامانم اينا . محمود ازش ميپرسه : پس كي همديگه رو ببينيم ؟ - هر موقع ميتونستم بيرون بيام بهت زنگ ميزنم بلند شو بيا راه آهن . – مگه جا قعطيه ؟ - آخه اونجا نزديك خونه مامانم ايناس ، واسه من بهتره . – باشه .
فرداي اونروز آرزو زنگ ميزنه و براي فردا صبح تو ميدان راه آهن قرار ميذاره و ميگه از اونجا ميخاد بره دفتر باباي محمود . بقيه شو از زبان خود محمود بشنويد . فردا ساعت 11 رفتم ميدون راه آهن . قرارمون رو بروي يه دكه روزنامه فروشي كنار پارك بود . جايي كه من وايستاده بودم پر عمله بود . ده دقيقه اونجا وايستادم ولي از آرزو خبري نبود ، فكر كردم سر كارم گذاشته و نمياد . تصميم گرفتم پنج دقيقه ديگه هم وايستم اونموقع اگه نيومد ميرم خونه . دو سه دقيقه نگذشته بود كه ديدم يه دختره با مانتوي كوتاه چرمي سمت دكه روزنامه اومد . باورم نميشد تو راه آهن يه همچين تيكه اي ببينم . اومد جلوي روزنامه فروشي وايستاد و به سمت خيابون خيره شد . رفتم جلوش وايستادم و گفتم : آرزو خانوم ؟ - سلااااام ! – سلام ، خوبي ؟ - قربونت برم ! تو خوبي ؟ - آره خوبم - باورم نميشه دارم ميبينمت . – سعي كن باور كني . – چشم !
از اونجا سوار ماشين شديم رفتيم ولي عصر ، از همون لحظه اول احساس كردم صد ساله ميشناسمش . بناءً باهاش خيلي خودموني بودم . ناهارو تو رستوران بغل پاساژ كيش خورديم . اونجا ازش پرسيدم : تا كي ميتوني بموني ؟ - الان كه بايد باباتو ببينم - با بابام چكار داري ؟ يه نامه داييم داده كه بايد بهش برسونم . – باشه پس منم ميام – مگه بابات ميدونه ما با هم دوستيم ؟ - نه بابا ، تا سر كوچه با هم ميريم از اونجا اول تو برو چند دقيقه بعد هم من ميام تو . – باشه . از ميدون ولي عصر سوار شديم سهروردي . شركت بابام اينا تو خيابون سهرورديه . سر كوچه از هم جدا شديم و اون تند تند رفت تو شركت . من هم آروم آروم وارد شركت شدم . ديدم تو سالن نشسته ، از اونجايي كه با منشي بابا خودموني ام رفتم كنار منشيه نشستم و پرسيدم : خانوم جان اين دختره كيه ؟ - اسمش زهرا . ص است و با بابات كار داره . يهو جا خوردم ، اين كه به من گفته بود اسمم آرزوس . به روي خودم نياوردم و پرسيدم : بابا الان كجاس ؟ - تو دفترشه . – آهان . چند دقيقه بعد تلفن روي ميز منشيه زنگ زد . بابا بود و داشت ميپرسيد كه كي با اون كار داره . منشيه گفت : خانوم زهرا . ص از مشهد اومدن و باهاتون كار دارن . فكر كنم باباهه بهش گفت : پس چرا منتظرشون گذاشتي ؟ چون منشيه گفت :‌ببخشيد ، خودتون گفتين هر كي اومد بگم جلسه دارين . خلاصه نيم ساعتي با منشيه لاس زديم و دفتر باباهه رو پاييديم ببينيم چي ميشه . بعد از نيم ساعت كه مصادف بود با ساعت تعطيلي شركت . منيشيه رفت تو و بجاش آرزو خانوم كه حالا ميدونستم اسمش زهراس بيرون اومد . جلوي من وايستاد و گفت : محمود جان بابات به من گفت همينجا وايستم ، ميخاد برسوندم . – باشه ، حتماً ميخاد ناهار بياي خونه ي ما . – نه ، گفت ميرسوندم خونه خودمون . – باشه ! آقا اين بجاي اينكه همونجا وايسته از شركت بيرون رفت . بعدش هم باباهه بيرون اومد و سوئيچ ماشين داد به من و گفت : محمود جان تو برو خونه من كمي كار دارم يه ساعت بعد ميام . اونجا بود كه فهميدم يه خبراييه . ماشينو از پاركينگ در آوردم و تا خواستم از كوچه بيرون برم ديدم آرزو سر كوچه وايستاده . رفتم كنارش ترمز زدم و گفتم : بابا كه به من گفت كمي كار داره همينجا ميمونه . – والله به من گفت سر كوچه منتظر باش ميام . ديگه داشتم از كنجكاوي و عصبانيت منفجر ميشدم ، بازم به روي خودم نياوردم و راهمو كشيدم كه برم . يهو يه فكري به ذهنم رسيد و تو كوچه بعدي پيچيدم و ماشينو يه گوشه اي پارك كردم كه از بيرون كوچه ديده نشه . رفتم سر كوچه پشت شمشادها وايستادم ، طوري كه آرزو اگه نگاه هم ميكرد منو نمي ديد . حدود يه ربع بعد باباهه پياده اومد و با هم راه افتادن . به تعقيبشون پرداختم تا اينكه سر خيابون سوار تاكسي شدن و رفتند . باورم نمي شد سرم كلاه رفته باشه . از همونجا يه راست رفتم خونه و منتظر تلفنش شدم . ساعت چهار و نيم عصر زنگ زد . گفتم : رسوندت خونه تون ؟ - نه ، هر چي منتظرش شدم نيومد خودم تاكسي گرفتم اومدم . ديدم اينجوريه تصميم گرفتم منم براش نقش بازي كنم . گفتم : راستي ؟‌- آره ! اون كه نيومد كاش تو نرفته بودي ميرسونديم . – گذشت ديگه . قبل از اينكه قطع كنه نتونستم خودمو كنترل كنم و پرسيدم : تو اسمت چيه ؟ - آرزو . – گه خوردي ، پس زهرا اسم ننته ؟ - آه ببخشيد بهت نگفتم من اسم شناسنامه ايم زهراس ولي همه آرزو صدام ميزنن . – خب زود تر ميگفتي . – ببخشيد . حالا از كجا فهميدي ؟ - بماند . – آهان حتماً‌ منشي بابات بهت گفت . موضوع رفتنش با بابا رو بهش نگفتم ، ميخاستم اول يه تريپ درش بذارم بعد بهش بگم و ردش كنم بره دنبال كارش . يكي دو روزي ازش خبري نداشتم تا اينكه زنگ زد و بازم برا فردا قرار گذاشت . در ضمن بهم گفت : ميخام يكي از بچه ها رو هم با خودم بيارم . – من حوصله دوستاي تو رو ندارم . – بابا دوستامو كه نميگم .- پس كي رو ميگي ؟ - ميخام يكي از دختراي خودمو بيارم . – آهان . باشه بيارش .
اينبار هم قرار ساعت يازده ، همون مكان قبلي . باز هم با ده دقيقه تاخير اومد . يه دختر بچه حدوداً‌ چهار ساله هم باهاش بود كه بيشتر شبيه بچه ميمون بود تا بچه انسان . رفتيم پارك ساعي ، آخر پارك ساعي جايي كه روبروش خيابان وزراء است و سمت چپش هم يه كوچه س ( اسمشو نميدونم ولي همون كوچه اي كه فرهنگسراي بانو هم توشه ) روي نيمكت نشسيتم . بچش خيلي شر بود ، از همون اول شروع كرد به شاشيدن تو مخ ما . پدر سوخته نميذاشت يه كم ننشو بمالونيم ، تا دست مينداختم گردنش بچهه ميومد رو بروم وا ميايستاد و بهم خيره ميشد . خلاصه اونروز هم بچش تو اعصابمون ريد ، ولي خودش از همون اول تا آخرين لحظه كه ساعت شش عصر تو شهر ري ازش جدا شدم قربون صدقم ميرفت و دستمو ميبوسيد . اونشب خونه يكي از فاميلاشون تو شهر ري مهمون بودن .
فردا صبح ساعت نه بهم زنگ زد و باز هم ساعت يازده ، ميدون راه آهن باهاش قرار گذاشتم .
قابل توجه شما خواننده عزيز كه ماجرا از فردا جدي تر ميشه .
ادامه دارد ...

گربان سنه !

شنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۱

بازگشت خفاش 2
با عرض ادب و سلامهاي بي پايان به شما خواننده عزيز كه يك ماهه سركاري و داستان نصفه نيمه ميخوني و صدات هم در نمياد . اون عزيزاني هم كه صداشون در اومده بزودي صدايشان در نطفه خفه خواهد شد . حقير بخاطر تاخير در بروز رساني اين وبلاگ از تمام شما عزيزان ، حتي آن كس كش هايي كه فحش نثارمان فرموده اند معذرت خواسته اميدوارم مرا عفو بفرماييد كه اگر هم نفرموديد به تخم چپ مرغ همسايمون . عرضم به درزتان بدليل مشكلات خصوصي اي كه مدعي العموم ( يه دادستان مادر لنگ هوا ) برايم دست و پا كرد مدتي در گير بازداشتگاه ، پزشك قانوني ، دادگاه و مرحله آخر بانك و فيضيه بودم . والله جناب سرهنگ ما بيگناه بوديم !!!
آخه كدوم كس كشي گفته لب گرفتن تو خيابون جرمه و كدوم مادر جنده اي گفته كه گشت در همان دم كه حميد بدبخت در حال انجام عملي خير ، خدا پسندانه و حركتي فرهنگي دست گير گردد و ... اللهي جز جيگر بگيري سروان !
همدردي
به استعضار مباركمان رساندند كه سنگر برادر جانباز و بسيجي مان سردار بزرگ اسلام و ايران زمين حاج آريا جمشيدي طي يك عمل ناجوانمردانه توسط عده اي وطن فروش اشغال گرديد و خودشان در اسارت بسر ميبرند . در همينجا اعتراض خود را به تمام جهانيان اعلام داشته و با كمال وقاحت ميگويم : خارتو گاييدم هكر !!! به اميد آزادي اين برادرمان از اسارت و بازگشت شان به اين مرز پر گهر . اين سانحه تأسف بار را به تمام هم ميهنان مقيم داخل و خارج از كشور تسليت گفته ، براي بازماندگان آن آزاده آرزوي صبر و استقامت در مقابل مشقات زندگي بدون داستانهاي محرك ادلول ( جمع دول ) مينمايم .
سحر ميگفت بلبل باغبان را
در اين باغ جز نهال غم نرويد
به پيري ميرسد خار بيابان
ولي گل چون جوان گردد بميرد
اي هكر بي غيرت اگر خايه اي اندرون شورتت داري بيا اين وبلاگ رو هك كن تا برم يه وبلاگ جديد وا كنم بدتر از اين .
برا امروزتون بسه ...
به كوري چشم آدماي ترسويي كه خايه ندارن تو نظر خواهي ايميل و آدرس وب خودشونو بنويسند بايد بگم كه بزودي ادامه داستان آرزو منتشر خواهد شد ( با اينكه ديگه علاقه اي به نوشتنش ندارم ) . احتياجي هم ندارم به كون خودم فشار بيارم ، فقط كافيه به كون آبجي اون كسيكه اين حرفو زده يه فشاري بدم . اون موقع داستان پشت سر داستان فوران ميكند .

گربان سنه !