پنجشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۲

چرا به من زن نمیدین؟

هر کی ببینی زن داره
هر شب بزن بزن داره
ای بابا ما رو نگاه
عبرت بگیر و حیا کن
به ما کسی زن نمیده
باغ مون ارزن نمیده؟
درسته خونه ندرایم
تو باغچه حیاطشم
گلای پونه نداریم
اما یه دونه دل داریم
از بی زنی تاب نداره
دو چشم گریون مونم
شب تا به صبح خواب نداره
درسته که کار نداریم
بابای پولدار ندرایم
اما به جان حاج خانوم
یه دنیا استعداد داریم
یه بابای مهربون و
تو هر کاری استاد داریم
درسته که جواتیم و
لباسای خوشکل نداریم
اما مگه ما فقرا
تو سینمون دل نداریم؟
دلم میخاد داد بکشم
با خشم فریاد بزنم
بگم که ای حاج آقا جون
گه توی قبر باباتون
اون دختر چلاغتو
کره خر الاغتو
هیچ الاغی نمیگیره
انشالله روی دستتون
باد کنه، یه روز بمیره
ولی چکار کنم که این
جاجی بی ایمان و دین
مؤجر خونه مونه
یعنی که صابخونه مونه
آخ یادم رفت الان باید
با شیرینی و گل تو ید*
بریم خونه ی مش حسن
دعا کنید برگشتنی
با خود بیاریم یکی زن
اما اگه مش حسن هم
خدا بخاد پدر زنم
اون دختر چاغالشو
از من یکی دریغ کنه
پشت در کلبه خود
ما بد بختا رو میخ کنه
حتماً سرش داد میکشم
با خشم فریاد میکشم
میگم:
چی بدی از من دیدین؟
آهای آهای نا مردما
چرا به من زن نمیدین؟
-------------------------------
* ید : به زبان سوسمار خواران شبه جزیره عربستان، همانا دست خودمان باشد. بنده حقیر در اینکه حتماً شما عزیزان هم توی مدرسه با چنین زبان کیری یی دست و پنجه نرم کرده اید شک ندارد.

گربان سنه!

دوشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۲

چرا وبلاگ می نویسیم؟

یکی از سوالاتی که خیلی وقت مخ مبارکبان را اشغال کرده بود و در پی کشف فلسفه اش بودم این بود که بدونم چرا خیلی از جوونای ایران زمین که به کامپیوتر و اینترنت دسترسی دارند و اکتشاف به عمل آورده اند که یه چیزی به اسم وبلاگ وجود داره ،که آدمی زاد میتونه هر چی دلش خواست توش بنویسه و هیچ کسی هم بهش هیچی نگه ( البته تا موقعیکه گه زیادی نخوره و استخباراتی چیزی خرشو نگیره که البته این هم از محالاته ) ، بدون برو برگشت زرتی یه دونه میسازن و بسم الله شروع میکنن به نوشتن. نوشته ها فرق میکنه یعنی همه متفاوت مینویسن اما اینوست بازم کسایی هستند که مخشون گوزیده و قابلیت تولید متن رو نداره که اونا هم خودشون رو ارضاء میکنن و از اینور اونور یه چیزایی کش میرن و به اسم خودشون پست میکنن. یه عده دیگه هم دست به کیبوردشون خوبه و میشینن داستان ، شعر و اینجور صوبتا مینویسن.
یه عده دیگه هم که توی زندگی واقعی از انجام خیلی کارها عاجز اند شروع میکنن به نوشتن خاطرات تختمی تخییلی خودشون. ملت دیگه ای هم هستند که هر زوشون نوروزه و سرشون با دوست، آشنا، فامیل، ههمکار و مامان جونشون گرمه. این دوستان مون هم خاطرات روزانشون رو مینویسن و کون مبارک ما رو که با تنهاییمون ضیافت میگیریم رو میسوزونن. یه جور آدمای دیگه ای هم هستند که به آموزش هنر، کامپیوتر، سکس و غیره میپردازند ( احرشون با آقا امام زمان { عجل الله تعالی فرجشون ردیف } ). عناصری هم وجود دارند که، از ریخت آقا خوششون نمیاد و همچنان از بیخایگی احمد آقا بستوه آمده اند، سیاسی مینویسند. به نظر بنده از چنین افراد خائنی باید دوری گزید زیرا اینان آب به آسیاب دشمنانی چون آمریکای جهانخوار میریزند و سلام کردن به اینان مساویست با مرگی زجر آور ( خداوندا! این بنده گناهکارت را بخاطر نوشتن در باره این افراد از گمراهان مدان. بار اللها ! ترا به عشق روح الله ، به خمینی عزیز سوگند. اینان را براه راست هدایت کن تا مبادا به اسلام عزیز صدمه ای بزنند.)آمین!
یه عده از افراد هم که خدا ذلیل شون کنه نشسته اند و به تبلیغ کفر و الحاد میپردازند. در صورت مواجه شدن با چنین افراد و یا وبلاگ کثیفشان، به هیکلشان تف مبارک خود را بیافکنید ( در تف کردن به وبلاگشان باید مانیتور مبارک خویش را قربانی بدهید اما بدانید که اجرتان با آقا امام زمان است). تعداد دیگری نتایج تحقیقات خود یعنی اکتشافات مبارک خویش را در قالب مقاله هایی سه گیگا بایتی منتشر میکنند و سرور وبلاگ رو همراه با مخ و چشم خوانندگان محترم به فاک میدهند. ملت حزبل هم این وسط کم نیاورده اند و با پشتکار بی نظیری خار کیبرد خودشونو میگان و انواع دعا رو با هزار جور زیر و زبر مینویسن که با خوندن شون چشم و دل خوانندگان روشن که نمیشه هیچی کونشون مبارکشون هم پاره میشه. این جماعت حزب اللهی، با توکل به ایزد منان قرار های وبلاگی شان را به صورت تور سیاحتی، زیارتی به اماکن مقدسی چون جماران و یا ختم کلام الله حمید برگزار میکنند . با یه عالمه پشم و ریش راه میافتن و بسم الله، بازم دعا میخونن و به جد و آباد ما لعنت میفرستند. خلاصه همه هر چی تو مخشون دارنو رو میکنن اما اینوسط ، نوعی از شاعران اند که توی جمجمشون بجای مغز کس دارند و این عزیزان به امر نوشتن نوعی از شعر بنام کس شعر میپردازند که این نوع شعر فقط نزد ایرانیان است و بس. گروه کس مغزان شاحه دیگری دارد که کس ( همانا جانشین مخ شان ) خل میباشد و داشمندان احتمال میدهند بدلیل استفاده نکردن این افراد از کس خود، کس ایشان به کون تمایل پیدا کرده و خل شده است. این دسته به نوشتن مطالب بی سر و ته و نا مفهومی مانند همین متنی که در حال خواندش هستید اشتغال میورزند. بله، عزیزان من همه ما مینویسیم. حالا خوب یا بد نوشتن مون مهم نیست، مهم هدفمون از نوشتنه. واقعاً میدونین چرا مینویسیم؟
دلایل و اهداف اشخاص از نوشتن وبلاگ ( برداشت شخصی ).
1- شهرت: هیچ انسانی بدش نمیاد بچه معروف بشه و خیلی ها بشناسنش.
2- تبلیغ عقاید: خیلی ها میخان عقاید خودشون رو تبلیع کنند ( عقاید سیاسی، فرهنگی، دینی، مذهبی و ...).
3- تمرین: بعضی ها هم تمرین نویسندگی میکنن. یعنی یه جوری میخان ببینن آیا میتونن یه نویسنده خوب بشن یا نه.
4- کل خواباندن: یه عده دیگه هم میخان کل بخوابونن و به رفیق رفقا ثابت کنن که میتونن بچه معروف بشن.
5- مخ زنی: خیلی های دیگه هم وبلاگ رو با چت روم های یاهو اشتباه گرفتن و توی وبلاگ مخ میزنن، از وبلاگ هم یه راست طرفو دعوت به چت میکنند و بسم الله...
6- آموزش: انسانهای خیری هم پیدا میشن که هدف شون از نوشتن خدمت به خلق الله میباشد و کارهای قشنگی رو به ما آموزش میدن که توی هیچ مدرسه ای به این آسونی نمیتونیم یادشون بگیریم. البته عده ای هم پیدا میشن که به بهانه آموزش، اهداف کثیف خودشون رو دنبال میکنن و همه جور کاری رو به شما یاد میدن بجز کار خوب.
7- خالی نمودن عقده: کسایی هم پیدا میشن که هر موقع حرف زدن مشت محمکمی بر دهان استکبار جهانیشان خورده اند، پس این نازنین ها هم باید یه جایی عقده این سکوتی که بهشون تحمیل شده روخالی کنن و کجا بهتر از وبلاگ.
8- زید: بعضی ها هم میخان به زیدشون بگن: عزیزم دوستت دارم. اما میخان واسه زدن این حرف از یه فریم مدرن استفاده کنن و این فریم هم وبلاگه. میان و تر میزنن به ملت خواننده در حالیکه مخاطبشون فقط زید مبارک است.
9- سرگرمی: به نظر من همه وبلاگنویس ها به نوعی بیکارن و بدلیل در دسترس نبودن سرگرمی ای بهتر و آرامش بخش تر از نوشتن، میان وبلاگ مینویسن.
10- بدون هدف: هه هه ! کیر خوردی، توضیح نداره!
11- بازم کیر خوردی چون چیز دیگه ای یادم نمیاد که بنویسم.
خب حالا که همه شو خوندی و وبلاگنویس هستی، نامردی نکن و مثل بچه آدم توی اون نظر خواهی بی صاحاب بنویس که هدف مبارک شما از نوشتن وبلاگ چیه؟ اما اگه میخای چاخان کنی و سر ما رو شیره بمالی ( یعنی نمیخای هدف اصلیتو بگی ) بیخیالش شو. اگر هم نیستی بازم دوست داشتی یه چیزی بنویس تا ننوشته از دنیا نری.
لنگ نویس:
هدف بنده از نوشتن وبلاگ: اون موقع ها تعداد وبلاگا خیلی کم بود و به نظر من اکثرشون هم عالی مینوشتن، خب ما هم چند تایی رو خوندیم و با خودمون گفتیم: به به! چقدر قشنگ مینویسن. همون موقع یادمون افتاد که تو مدرسه همیشه از خوندن انشاء های تخمی خود خجالت میکشیدیم و کونمون سوخت که چرا ما نمیتونیم مثل اینا قشنگ بنویسیم. چند وقتی همینجوری سوختیم و ساختیم. یه روز بطور ناگهانی از درونمون یه صدایی برخاست ( والله گوز نبود! ) و گفت: ای حمید! میدونی چرا انشاء هات همیشه کیری بودند؟ گفتم: نه بجان حاجی! گفت: واسه اینکه همیشه واسه معلمه مینوشتی و میخاستی خودت رو کسی جا بزنی که نبودی. شخصیت واقعیتو پنهون میکردی و سعی میکردی خودت رو یه نابغه جا بزنی در حالیکه کیر من هم نبودی اما اگه میخای بنویسی، خودت باش. قشنگ نوشتن مهم نیست، مهم اینه که هر چی از اون مخ گندیده ات بیرون میاد رو بنویسی. ما هم صبر نکردیم و یه راست رفتیم یه کارت اینترنت دو ساعته خریدیم، یه وبلاگی راه انداخیتم و با یاد و نام او شروع کردیم به نوشتن اما مسئولین پرشین بلاگ کونشون سوخت و مسدودش کردن ( فکر کنم اولین وبلاگی بود که پرشینبلاگ مسدودش کرد ) . بعدش هم اومدیم اینجا و شدیم خفاش. این همه فک زدم ولی هدفه رو روشن نکردم. هدف من این بود که ببینم میتونم نویسنده بشم یا نه اما هنوز که هنوزه ندیده ام. بناءً از اون هدف دست ورداشتم و الان هدفی ندارم جز کوری چشم دشمنان اسلام. راستش، الان اگه هر از گاهی اینجا کس شعر نگم دلم میگیره و باید سرمو بذارم زمین و به لقاء حق لبیک بگم.


گربان سنه!

پنجشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۲

ازدواج وبلاگي!
تا جايي که عقلم قد ميده خيلي وقت قبل يه متني با عنوان آبجي وبلاگيا نوشته بودم و فکر ميکردم چيز هاي وبلاگي از دوست وبلاگي , زيد وبلاگي , معشوق وبلاگي و ... تجاوز کنه و به جايي برسه که ازدواج وبلاگي هم بعنوان يکي از رسومات ايران زمين پيشرفت کنه. اما اي دل غافل , تا رو اين صندلي بي صاحاب يه تکوني به کونمون داديم و ديديم ... اي داد بيداد. چندين ازدواج وبلاگي صورت گرفت و ملت از گاييدن کس وبلاگي لذت بردن, در حاليکه ما لاس خشکه وبلاگي هم نصيبمون نشد.
در راستاي ازدواج چندين تن از وبلاگ نويسان معروف مانند : ان گوريل + نيستان , جنده خانوم + اون يار خارجيه, پينک پنتر.. ببخشيد.. فلويدش + پيمان چرندياتي و بقيه که هنوز آمارشون بدست حقير نرسيده ( اللهي کوفتتون بشه ! حد اقل ما رو هم دعوت ميکردين تا يه حالي به اين شيکم صاب مرده ميداديم) بر آن شديم تا ما هم آگهي اي در اين وبلاگ بدهيم. باشد که همسري شايسته و وبلاگ نويس به پستمان بخورد و حالي ببريم بسي باحال.
مزايده شماره ۰۹۸۱:
پسري هستم ۱۹ ساله , باشنده يکي دهکده هاي دانمارک و داراي مدرک فوق دکتراي کس شعر نويسي از دانشگاه کارباکس آمريکا. قدي دارم حدوداْ ۱۹۰ سانتي متر ( يه کم بلند تر يا کوتاه تر , دقيقاْ‌ نميدونم ). وزنم حدوداْ چهل کيلو البته بدن استخون. ابولي دارم بسان سگ باسبان ( هميشه بيدار ). در آمد خاصي ندارم فقط عصر روزهاي جمعه با کلاهي کهنه کنار خيابان وا ميستم و تا شب چهار قروني به جيب ميزنم( گدايي ميکنيم تا محتاج مردم نباشيم ). ماشيني دارم مدل جديد, مدل دو چرخه اي. و خانه اي ندارم بجز همين وبلاگ.
شرايط اشتراک در مزايده:
سن مورد نظر : بالاتر از ۲۵ سال
هيکل مورد نظر : تووووووووووپ .
قيافه : خب معلومه که بايد خوشگل باشه
مبلغ موجود در شماره حساب: بالاتر از ۱۰۰ هزار دلار
داراي ويلا در بهترين منطقه جزاير هاوايي
وبلاگ در بلاگ اسپات و تعداد ويزيتور وبلاگ روزانه حد اقل ۵۰۰ نفر. ( اولويت با صاحبان دات کام ميباشد )
واجدين شرايط ميتوانند درخواست هاي خود را به ضميمه فتو کپي از تمامي صفحات شناسنامه يا گذرنامه , دو قطعه عکس رنگي از پشت و روي بدن ( رعايت حجاب اسلامي در عکس الزاميست ) و فتو کپي از مدرک تحصيلي تا تاريخ ۳۱ دسامبر به آدرس :
خيابان پيروزي , کوچه شهيد حميد قزويني , نبش بقالي اکبر آقا , پلاک ۱۶ کد پستي: سيصد و شصت و هشت هزار و شش صد و چهل و سه مميز بيست و دو . و يا پست الکترونيکي : marrigae@weblog.com ارسال نمايند.
****************************
من با اينکه از اين جماعت کافي شاپ برو , کاپوچينو خور , وبلاگ گروهي نويس و دات کامي خوشم نمياد اما بازم ازدواج همه اونايي که از طريق وبلاگ با هم ديگه آشنا شدن رو به تک تک شون تبريک ميگم و براي همه ي اين عزيزان آرزوي خوشبختي ميکنم.
********************
اي کيرم دهن اين دختره که بازم اومد يه سيگار از ما گرفت و رفت. مادر قحبه اينقدر فکر نميکنه که من بدبخت فلک زده تا آخر همين ماه فقط اين يه بسته رو دارم که دو روز در ميون يه نخ ميکشم تا تموم نشه. اي ننتو.........

گربان سنه !

جمعه، آذر ۰۷، ۱۳۸۲

شبکه جهاني وبلاگستان
برنامه بچه هاي غين ( قسمت اول : جوانان و خانواده ها )

مجريان : حميد و مينا خانوم.
کارشناس برنامه : بابک کونيزاده دارنده فوق دکتراي روانشناسي از دانشگاه کابل .
حميد: با سلام خدمت شما بينندگان عزيز بويژه جوانان عزيز و خانواده هاي محترم. در خدمت شما هستيم با اولين قسمت از مجموعه برنامه بچه هاي غين از شبکه جهاني وبلاگستان. در اين قسمت از برنامه به اتفاق همکار عزيزم آقاي ... مغذرت ميخام ... مينا خانوم و کارشناس عزيز برنامه آقاي بابک خان سعي در تحليل مشکلات جوانان و خانواده ها داريم .
مينا خانوم ( با صدايي دو رگه و صورتي از ته تراشيده در لباس ميني ژوب مشکي کون و کپل مردانشو بيرون انداخته ): بنده هم به نوبت خودم خدمت شما بينندگان عزيز سلام عرض ميکنم .
بينندگان : گه ميخوري بچه کوني .
حميد : خب بينندگان عزيز ! کس شعر زيادي نميگيم و قبل از اينکه بهمون فحش و ناسزا بکشين ميريم سر اصل قضيه. شما از همين لحظه تا يک ساعت ديگه ميتونين با اين شماره از کارشناس برنامه مطرح کنيد. شماره رو يادداشت کنيد. خودکار ندارين با آب دماغتون بنويسين. شماره برنامه : هزار و سيصد و شصت و سه مميز نود نه صدم .
مينا خانوم : اينطوري که همکاران به بنده فاک و بيلاخ ميدهند مثل اينکه يکي از شما بينندگان پشت خطه و داره خودشو جر ميده.
حميد : برنامه جوانان غيني بفرما غين بچه !
بييننده : با سلام خدمت حميد خان و همکار عزيز و کون گنده تون مينا خانوم . آقاي کارشناس هم بيان کيرمو بخورن چون سلام زيادي ندارم تا به درز اونم فرو کنم .
حميد : سلام به شما بيننده عزيز . مرسي از اينکه سلاماتتون رو به ماتحت ما فرو کردين. نظر لطفته مادر قحبه.
بيننده : زر زيادي نزن , جواب سوالو رد کن بياد.
حميد : انتر خب سوالتو بپرس تا ما جواب بديم.
بيننده : مگه نپرسيدم ؟
مينا خانوم : نه کس کش . نپرسيدي کير بابام دهنت .
بيننده : اولن از خودت مايه بزار بچه کوني . من که ميدونم پسري. دومن سوالو گوش بده تا بعداْ زر زيادي نزني.
حميد : سوالتونو بفرمايين و وقت برنامه رو نگيرين جناب مادر قحبه.
بيننده : سوالم از خدمتتون اينه که چرا خانواده ها به جوانانشون ستم روا ميدارند و اونا رو به مدرسه ميفرستن؟
حميد : ايول بابا . يعني اينم نميدوني ؟
بيننده : اگه ميدونستم از توي کس کش ميپرسيدم ؟
حميد ( مثل لبو قرمز شده ) : نه خب . گوشيو بزار تا کارشناس بياد ببينيم چي ميگه.
کارشناس برنامه با يه عينک ته استکاني و تريپي بس خفن دانشمند وارد ميشود .
حميد : آقاي کارشناس خوش اومدين.
کارشناس : با سلام خدمت شما همکاران عزيز و بينندگان محترم . بابک ...
حميد ( وسط حرفش ميپره ): همه ميدونن چه جونوري استي .زر زيادي نزن جواب ملتو بده که الان ميان کون هر سه تامون ميزارن .
کارشناس : باشه بابا . تو هم همش برين به ما . در جواب اين بيننده عزيزمون بايد بگم که بدليل عدم دسترسي خانواده هاي ايراني به کير مصنوعي و اطاقهاي مخصوص افراد خانواده . والدين بچه هاشونو به مدرسه ميفرستادن تا در نبود آنها با هم دودول بازي کنن. رسم بر اين بود که بچه ها در مدرسه مشق ميآموختند و پدرانشان در خانه ننه شونو ميگاييدن. به همين دليل اين رسم غلط از همان قديم وارد فرهنگ ايراني شد و از ايران به ديگر کشورها سرايت کرد و تا به امروز که خانواده ها براي حيوانات خانگي خود هم اطاق جداگانه دارند به جاي مانده است.
حميد : ايول بابا ! اين اجداد ما هم عجب مخي داشتن ولي انصافاْ کس شعر بدتر از اين تو عمرم نشنيده بودم .
مينا خانوم : الان ديگه شرايط يه جور ديگه شده. مادران بچه ها و بابا ها رو صبا بيرون ميفرستن معلوم نيست تو خونه تنهايي چکار ميکنن.
حميد : هيچي ُ چوب تو کس ننت ميکنن . به تو چه که چکار ميکنن. بينندگان عزيز ديديد که کارشناس ما چقدر بارشه پس اگه بازم سوالي داشتين يه زنگ بزنين بپرسين . ما هم که به تخممون , آقاي کارشناس جواب ميدن. اما اکنون يکي با يکي از جوانان شکست خورده مصاحبه اي انجام داديم که تا لحظات ديگر شاهدش خواهيد. اين آقا اسمشون محسن.ت است و ۶۴ ساله هستند.
پيام هاي بازرگاني ميان برنامه :
مرد : زن پاشو کستو بشور يه وقت بو نده ميخام درت بذارم!
زن : کس من ديگه به شستن احتياج نداره.
مرد : چرا ؟
زن : چون به دماغ دراز سپردمش .
مرد : جنده شدي ؟
زن : نه . دماغ دراز که کسي نيست است اينه ( اشاره به نوار بهداشتي ).
شعر :
دماغ دراز چه تميزه .... کسم واسش عزيزه
دماغ دراز بو گيره ..... بو از کست ميگيره
آب کسو مي مکه ..... کست توش نمي پکه
پايان پيام هاي بارگاني
حميد ( توي گزارش ): در راستاي برنامه مصاحبه اي با يکي از جوانان شکست خورده انجام ميدم . سلام !
محسن : سلام عليکم . چطوري انتر .
حميد : انتر باباته کس کش . چرا فحش ميدي ؟ ميخاي همينجا بگم بيان کونت بذارن؟
محسن : نوکرتم . شوخي کردم .
حميد : سالاري . منم شوخي کردم . خب حالا بنال ببينم چطور شد که اينطور شد؟
محسن : آقا ما نشسته بوديم واسه خودمون يه قل دو قل بازي ميکرديم که اين کس کشا اومدن دستگيرمون کردن. ميگن به اتهام عرق خوري دستگيرت کرديم ولي والله تا جايي که ما يادمون داشتم آب معدني ميخوردم.
حميد : اشکال نداره بزرگ شدي يادت ميره . حالا از گذشتت بگو .
محسن : آقا ما بچه بوديم , خوشکل بوديم.
حميد : به تخمم که خوشگل بودي . الان که از ان منم انتري باهات کاري هم نميشه کرد.
محسن : آره آقا ما خيلي فقير بوديم. بابام تو يکي از بار هاي تجريش رقاصه بود.
حميد : بابات ؟
محسن : آره . بار زنونه بود.
حميد :‌ ايول. بعدش چي .
محسن : بعدش هيچي منم با خودش ميبرد بار رقص ياد بگيرم که يه روز يه زنه بهم تجاوز کرد و آبم اومد. از اون ببعد بدبختيم شروع شد و روزانه ده تا زن ميکردنم. تا اينکه يه روز فهميدم , ايدز گرفتم و معتاد به مواد مخدرم. از اونروز تا الان يه قطره آب خوش از گلوم پايين نرفته. همش گلو درد دارم .
حميد : براتون آرزوي مرگي توام با کير خوردن رو ميکنم و اميدوارم تا لحظه مرگتون هيچ چشم نا پاکي به شما نيافته.
محسن : مرسي .
حميد : خودت خرسي , بابات خرسه , جد و آبادت خرسن.
محسن : بازم مرسي.
حميد :‌باشه بابا اصلاْ‌ من خرسم , ولمون کن . بينندگان عزيز با عرض معذرت وقت برنامه به پايان رسيد و ما شرمنده تون شديم . اما نگران نباشيد در برنامه بعدي هم مثل همين برنامه مختونو ميخوريم و تحليل کارشناسي آقا محسن .ت رو هم ميزاريم واسه برنامه بعد.
مينا خانوم : بينندگان عزيز تا روزي ديگر و جوانان غين ديگر شما رو به خاک ميسپارم . انشاالله که تو کف برنامه بموننين کس کشا.
حميد : تا برنامه بعد من اين مينا خانومو اونقدر بکنم که پشم ريزون کنه و واقعاْ دختر شه اما قبل بايد آقاي کارگردان بهش تفهيم کنه که اينجا اومده دختر بشه نه اينکه دختر بسازه. خب با آرزوي روزي خوش شما را به اون کس کشي که پشت در واستاده ميسپارم تا ببردتون به دنياي عجايب. خدا نگهدار.
تهيه کننده : آدمين بلاگردان
کارگردان : دان رياضي دان
گروه فيلمرداري , صدا برداري و جاکشي : جاوا نويسان تهران
با تشکر از :
گروه اجتماعي شبکه دو مدرسه
نيروي مردمي ايالت کار با کس شرقي
عفاف خانه ميرزا امير غريبه
ستاد مبارزه با کس هاي پشمالو
رياست انتظامات و تدارکات بهشت زهرا
زندان اوين
خانواده هاي: جنده زاده و صميمي
بقال... ببخشيد... مسئول فروشگاه محله مون
اين پيتر مادر قحبه که گير داده چي داري مينويسي
مسئول کتابخونه
و همه عزيزاني که در تهيه اين برنامه ما را ياري دادند.
تهيه شده در گروه کس شعر پرونيي شبکه بلاگستان .
گربان سنه !

سه‌شنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۲

پسر : دستتو بده من !
دختر : مرسي ، سنگين نيست .
...........
دختر : تو رو خدا بگو دوستم داري! بگو دوستم داري!
پسر : باشه ، دوستم داري !
............
دختر : به نظر من فقير ترين انسانها شادترين اند.
پسر : پس بيا زن من شو تا با هم شادترين زوج دنيا بشيم.
............
معلم : به اون كسي كه حرف زيادي بزنه در حاليكه هيچ كسي علاقه مند به شنيدن حرفش نيست چي ميگن ؟
شاگر : آغا اجازه؟ معلم !
..............
معلم : موقعي كه انساني نذاره كسي يه ميمونو اذيت كنه ، به احساسي كه اون نسبت به حيوان داره چي ميگن؟
شاگر : محبت برادرانه !

گربان سنه!

یکشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۲

با عرض درود و سلام فراوان خدمت یاران عزیز . از اینکه مدت مدیدی نتوانستم این وبلاگ رو به روز کنم از همه تون معذرت میخام .همونطور که همه میدانند هر انسانی مشکلات خاص خودش رو داره و از اونجایی که ما فعلاً یه جورایی انسانیم از این قاعده مستثناء نیستیم . لپ کلام اینکه قضیه یه چیزی بالاتر از کون گشادی بود . زر زیادی نمیزنم و میریم به سراغ ادامه ماجرای کس آلمانیه .

کس و کونی در آلمان ( قسمت دوم )
واسه خاطر انسان بی خایه ای مثل احمد عطای کس رو به لقایش بخشیدیم و واسه اونروز بیخیال قضیه شدیم به امید اینکه عصر همونروز ساعت شش بدیدارش بشتابیم و چنگی بزنیم بزلفان همچون ربابش. رفتیم خونه و تخت گرفتیم خوابیدیم . ساعت حدودای یازده بود که دایی جان ( همون دایی جانی که دخترش اولین کسی بود که کانش را نشانمان داد و هستی مان بر باد ( گوز ) داد ) از ره رسید و نگذاشت بخوابیم . آقا این کس کش عجب آدم زیگیلیه . مرتیکه لایقبا گیر داد که الا و بالله باید همین الان بلند شین با من بیاین بریم خونه ما دعوت این ، از ایشان اصرار و از ما انکار . بلاخره حضرت سیاوش خان رویش را زمین نیفگند و ما رو خر کرد که بریم خونه دایی تا ناراحت نشه . قید کس را بزدیم و با دایی روانه شهر اونا شدیم که حدوداً یک ساعت دور تر بود . جاتون خالی ، بعد از ده سال دختر دایی رو دیدیم که همچون ماه تابان شده . از بخت بد این دختر دایی ما بر عکس بچگیاش که خیلی حرف شنو بود الان هم حرف شنوه اما یک کلمه هم حرف نمیزنه اما هیشکی بهتر از خودم نمیدونه این مادر به هوا چه آب زیر کاهیه . سیاوش خان تا دیده به دیدار سوزان ( همانا دختر دایی عزیز ) آویختند ، درس محبت از ایشان آموختند و اگه من جلوشو نگرفته بودم همونجا عاشقش میشد و یک عمر هم خود و هم منو دربدر میکرد . خلاصه ناهار رو اونجا کوفت کردیم و سر فرصت یه زنگ به دختر آلمانیه زدیم که آره بابا ما ساعت شش نمیتونیم بیایم و بجامون احمد میاد . دوست داشتی از اون پذیرایی کن چون امکان داره من یکی دیگه نتونم اونورا بیام و از همینجا یکراست برم دانمارک ( آخه قرار بود فرداش با ماشین داییه بیایم دانمارک ) . طرف هم یه چیزایی گفت که اصلاً حالیم نشد .
عصری داداش بزرگ احمد که نزدیکی های دایی زندگی میکنه دیدن مون اومد و از اونجاییکه خانومش خونه خواهرش رفته بود از ما خواست تا شب رو بریم خونه اون و بساط مشروب خوری رو پهن کنیم . کور از خدا چی میخاد ؟ دو تا چشم بینا ، پس ما هم دو چشم بینامون رو گیر آورده بودیم و شب رو رفتیم خونه اون . در حال نوشیدن قضیه این ابول رو واسش تعریف کردم و گفتم که چی جوری دایی نذاشت به مراد دلمون برسیم . یه کم تسلیت گفت و یه پیک هم به سلامتی دختره زدیم . ساعت حدودای سه و نیم نصف شب بود ، من دو سه پیکی بیشتر نخورده بودم و خیلی هم مست نبودم اما پسر خاله عزیز بد جور غرق بود . یهو رو به من کرد و گفت : حمید میخای همین الان بریم دختره رو بکنی ؟ گفتم : گم شو مرتیکه نئشه ! سوار اسب بابات بشیم بریم اونجا ؟ گفت : بیخیال حمید جان . ما اینقدرا هم بی مرام نیستیم ، واست تاکسی میگیرم . گفتم : جدی میگی ؟ گفت : آره بابا ، پاشو حاضر شو تا زنگ بزنم تاکسی تلفنی .
یک ساعت بعد دم در آپارتمانی که دختره توش زندگی میکرد از تاکسی پیاده شدیم و آرش خان 50 یورو پیاده شدند . تو راه با موبایل آرش به دختره زنگ زده بودم و هماهنگ کرده بودم که به محض رسیدن بهش زنگ میزنم تا بیاد دم در . زنگ زدم و دختره که تازه از سر کار برگشته بود با یه شلوار و پیرهن مشکی که بالاتر از کمرش بود و ناف ماف و این حرفاش عریان بود اومد پایین . چند دقیقه ای یه کم اونورتر از خونش توی یه پارک نشستیم و پسر خاله عزیز سعی کرد مخشو بزنه تا همه باهم بکنیمش ، راضی نشد . پس آرش و سیاوش جفتشون تو پارک نشستند و من با دختره رفتم خونش . یه آپارتمان نقلی دو اتاقه که یکیش مال این بود و توی اون یکیش دوستش زندگی میکرد . وارد اتاقش شدیم و یه چند دقیقه ای روی تختش صفایی به لباش دادیم . بعدش بلند شد ، ما هم باهاش بلند شدیم . لباس مباس منو در آورد و هلم داد روی تخت و نشست شروع کرد به خوردن ابول مبارک . یه کم ساک زد ، دیگه نذاشتم ادامه بده و بلند شدم لختش کردم . اول حسابی پستوناشو خوردم . جالب اینجا بود که به نک پستون سمت چپش حلقه آویزون کرده بود و نزدیک بود من حشر با دندون حلقه رو بکنم . خلاصه جاتون خالی تا دسته ابولو چپوندیم توش . صد البته که خودش توی کس دادن مهارت داشت و بر عکس کس هایی که توی ایران گاییده بودیم این یکی حسابی حال بداد و چند تلنبه آخر رو هم توی کون قلنبش کردیم . از اون کونایی بود که جون میدن واسه رقص عربی .
بعد از اتمام ماجرا رفتیم سراغ سیا و پسر خاله که توی پارک کز کرده بودن. از اونجا بلند شدیم چهار تایی رفتیم استخر . به جان شما هیچی بد تر از استخر روباز اونم ساعت هفت صبح ، با کمر خالی که تکونش بدی درد میکنه و شیکم گرسنه بد تر نیست . اما بد تر از همه نق های سیاوش و بدتر از اون آرش که الان مستی از سرش پریده بود و از اینکه 50 یوروش رفته بود و دو ساعت هم تو اون هوای سرد مچل شده بود . تا ساعت نه توی استخر حال خانوم رو بردیم و بعدش با چشمانی گریان از هم جدا شدیم تا با قطار ده دقیقه بعد روانه خانه دایی بشیم . عصر همونروز با دایی دانمارک اومدیم . هنوز هم با دختره که بعد از رسیدن به دانمارک باهاش صحبت کردم و فهمیدم اسمش Ann ( دانمارکی ها میگن ان ) است بوسیله اس ام اس در تماسم و اونم مثل من امیدواره دوباره همدیگه رو بکنیم .

پایان
راستش ، این چند وقته حس نوشتنش نبود . الان هم نبود اما نوشتم ، پس اگه خوب از آب در نیومده بر من خرده مگیرید.

گربان سنه !

دوشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۲

كس و كوني در آلمان
قبل از اینکه به دانمارک بیاییم تصمیم گرفتیم تا با هم ( من و سیا ) یه سری به خاله و خاله زاده های محترم که خیلی وقت بود ارخات ، جمع ریخت ، نخس شون رو ندیده بودم بزنیم . البته نا گفته نماند اون دایی یی که اولین بار کون دخترشو توی پنج سالگی دید زده بودیم هم اونجا تشریف دارند و دخترش هم واسه خودش کسی شده کس. خالم اینا نه سالی میشه که توی آلمان زندگی میکنن ولی تازگی از شهرشون به یه ده اسباب کشی کرده اند . چهار تا پسر از 18 تا 32 سال داره که هر کدوم از دیگری کس کش تر اند . رفیق فاب ما از همون بچگی پسر دومش که 23 سالشه بود . از اینکه از شهرشون اومدن توی یه ده خیلی ناراحته چون اونجا همه رو میشناخته و کس مس دم دستش زیاد بوده . به هر حال واسه اینکه ما هم حالی از دهشون برده باشیم ما رو برد توی یه سالون کوچک بیلیارد که بار هم داشت . سالونه بر عکس سالون های بیلیارد توی ایران خیلی خلوت بود و هر از گاهی چند تا کس خل بیکار تر از ما میومدن ، بیر کوفت میکردن و میرفتن . ما هم با خیال راحت میز بیلیاردشو اجاره کرده بودیم . روزای اول از ساعت هشت تا یازده شب بازی میکردیم و میرفتیم خونه . شب چهارم یه کم خر خایه بازی در آوردیم و تا ساعت یک موندیم . ساعت دوازده شب شیفت بار من که یه پسره بود عوض شد و به جاش یه دختره اومد آخر کس ، قد حدوداً 172 ، کون : جاااان هلوووووو ، پستون : هندونه ، مو : بلوند ، خوشکل اما نه به اندازه یه دختر ایرونی . حتا اگه زشت هم بود ما قبولش داشتیم چون از قدیم گفته اند : در بیابان کفش کهنه نعمت است . هر موقع این خانوم کسه از جلوی میز بیلیارد رد میشد ، استیک مبارک ما مثل کیرمون هوا رو میشکافت . شب بعدش ساعت یازده از خونه زدیم بیرون تا شیف خانوم کسه رو بازی کنیم . یکی دو ساعتی بازی کردیم و بعدش رفتیم جلوی بار نشستیم و دو گیلاس بیر سفارش دادیم . نیم ساعتی رو پسر خاله عزیز روی مخ دختره کار کرد اما مثل اینکه نتوست بزنه ، هر از گاهی هم من با استفاده از نعمت زبان انگلیسی کس شعر هایی میپروندم که طرف فکر نکنه خدای ناخواسته ما لال تشریف داریم . اونم جوابمو به آلمانی میداد و پسر خاله ی عزیز زحمت ترجمشو میکشیدند . شب بعدشم به همین منوال گذشت و باز هم نا امید از بارگاهش رانده شدیم . دقیقاً شب پنجم اقامت مان توی آلمان طبق معمول از اونجاییکه برنامه دیگه ای نداشتیم ساعت دوازده شب راست کردیم بریم بیلیارد بازی کنیم پس رو زیر پیرهنیمون یه شلوار به پا کردیم و خودمونو کردیم توی کاپش و رفتیم توی سالن هم گرم بود و کاپشن هم رفت رو میخ . آقا ما قبل از اومدنمون یکی دو ماهی بدنسازی رفته بودیم و توی این یک ماه هم رو بازو ها بیشتر از همه جا کار کرده بودیم و حسابی رو فرم اومده بودن . گزافه گویی بماند برای بعد. بعد از دو ساعت بازی رفتیم جلوی میز بار نشتستیم و شروع به نوشیدن بیر فرمودیم و خانومه رو به چپمون هم نسپردیم . داشتم با احمد ( همانا پسر خاله عزیز خودمان ) پیرامون اوضاع ایران بحث سیاسی میفرمودم که یه آلمانی دائم الخمر و لاغر مردنی وارد شد و یه راست رفت سراغ خانومه و شروع کرد به حرف زدن با اون . بعد از چند دقیقه حشرش بالا زد و اونو کشید بطرف خودش . دختره از چنگش در رفت و مستقیم اومد رو زانوی من نشست ، رو کرد به یارو و یه چیزی به زبون خودشون گفت که بعداً احمد چنین ترجمش کرد : گم میشی یا بگم دوست پسرم همینجا کونت بذاره ، تا بخود بیام لب دختره رو لبم بود . یارو هم همچین زرد و کرد در رفت ( بابا هیبت !!! ) . دختره ازمون خواهش کرد منتظرش بمونیم تا ساعت چهار که سالنو تعطیل میکنه و میخاد بره خونش . خب ما هم خواهششو رد نفرمودیم و به کیر مبارک وعده یه کس آلمانی رو دادیم و نشستیم تا ساعت چهار باهاش صحبت کردیم . ساعت چهار سالنو تعطیل کرد و راه افتادیم به سمت خونش . خونش خیلی دور نبود و بعد از سه چهار دقیقه ای دم در خونش بودیم . گفت بیا بریم خونه ، ما هم هر دوتا مون مثل گاو سرمونو پایین انداختیم و راه افتادیم . یهو دختره رو به احمد کرد و گفت : تو کجای میای ؟ من یه هم اطاقی دارم که امکان داره از دیدن دو تا پسر وحشت کنه . از ما اصرار و از اون انکار . دیدم فایده نداره به احمد گفتم بره خونه اما اون از ترس اینکه اگه تنها بره خونه خاله کونش بذاره نرفت و گفت همینجا منتظرت میمونم . مرام اجازه نداد تو اون سرما ولش کنم و خودم برم کس بکنم . به دختره گفتم امشبو بیخیال ما بشه تا فردا شب خودم تنهایی خدمت برسم . همون دم در یه بمال بمال درست حسابی راه انداختیم و رفتیم تا از شق درد بمیریم .

الان دستم درد گرفته ( امان از کیبرد لپ تاپ ) پس با عرض شرمندگی ادامه دارد .
اينم معادل انگليسي واژه كس شعر توي فرهنگ لغات جديد .
گربان سنه !

جمعه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۲

موقعي كه مخ انسان ارجمندي چون خودمان ميگوزد و ميخواهيم يادي از گذشته هاي نه چندان دور و روزهاي شيريني كه چون باد بهاران عمرشان را به شما دادند بنماييم . سري به اين وبلاگ ميزنيم تا ببينيم دنيا در دستان كدام اسبي است و به محض مشاهده حالات در ميابيم كه هنوز دنيا در دستان نه چندان تواناي خودمان ميباشد .
عرضم به درز شما بالامان عزيز ، مثل اينكه ما ننويسيم همچين به هيشكي بد نميگذرد بناءً از همين كتابخانه به شما عزيزان قول ميدم كه به زودي مطلبي به عنوان " كس و كوني در آلمان " به روي آنتن خواهد رفت . اميدوارم تا بدان روز از مرگ خود جلوگيري كنيد تا مبادا نادان از دنيا رخت بر بنديد .
تا يادمان نرفته است بگوييم ، در صورتيكه هر كدام از دوستان گرامي زيد ، فاميل ، دوست ، دشمن و خلاصه هر كُسي دور از وطن و در كشور خراب شده ي دانمارك دارد براي رضاي خدا هم كه شده يه ندايي به ما بدهد تا باشد دردي از ما درمان گردد . اين شعر رو هم با ريتم آهنگ شيرين شيرين داريوش ، اونجاييكه ميگه : من نميگم فرهاد كوه كنم من ، بخونيد .
من نميگم حميد كس كنم من
كير توي هر كس كه نميكنم من
حميد كس خلم كيرم يارمه
كس تو رو كردن همه ي كارمه
جنده خانومي واسه تو شدم يه كسخل
كاري نكن ، تو كونت بذارم ابول

گربان سنه !

چهارشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۲


In school
Peter : What are you doing Hamid ?
Hamid : I am writing .
Peter : ( points to farsi alphabit ) They are very funny . are they alphabit or numbers?
Hamid : ( Slowly ) Kosse nanat funnyie madar jendeh !
Peter : Pardon Please !
Hamid : I said it's persian alphabit .
Peter : Ok . What are you writing ?
Hamid : Kossher !
Peter : What ?
Hamid : Ey baba , kossher !
Peter : What's that ?
Hamid : It's a kind of poem .
Peter : Really ?
Hamid : Yes
Peter : What kind of poem ?
Hamid : Pussy poem .
Peter : What's that ?
Hamid : Kosse nanat , It's a kind of poem that is only for iran . Not for your fucky language .
Peter : Ok . good Luck !
Hamid : Kosse nanat !
Peter : What ?
Hamid : Hichi baba velemon kon joone nanat .
Peter : Ok man , calm down ! See you !
Hamid : See nanato
Because I don't understand Danish I have to speak english with them .
Baba English !!!!!!!!! loooool

گربان سنه !

دوشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۲

بابا بيخيال !
ملتو ببين وبلاگو چقدر جدي گرفتن .
ميترسم فردا پس فردا وزارت وبلاگنويسي هم افتتاح بشه .
گربان سنه !

سه‌شنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۲

نگاه كن گربان سنه رو هم تو پست قبلي فراموش كردم !
گربان سنه !
يادش بخير جوون بوديم ، تو كشور ايرون بوديم
اي اي ، جووني كجايي كه يادت بخير ؟!
اي دل غافل ، ديدي چه جوري به هيكلمون ريدي و فرستاديمون خارج ور دست يه مشت كافر خدا نشناس بشينيم درس و مشق ياد بگيريم ؟
يادت مياد جووني جوون ؟! يادت مياد توي ايران زمين هر موقع دلمون ميگرفت با بر و بچه ها بلند ميشديم ميرفتيم ميدون وليعصر و يا پارك ساعي ، يا انگشت تو كون اين و اون فرو ميكرديم و يا اينكه تو كون همديگه . يا مخ ميزديم و كس بازي ميكرديم و يا اينكه چت ميزديم و كس كلك بازي .
يادت مياد ، يه بار شب تصميم گرفتيم همه مون بريم كوه ؟ فرداش همگي جر زدن و مثل گاو گرفتن خوابيدن اما من و تو تو كوچه ، از سرما با خايه هامون يه قل دو قل بازي كرديم .
يادت مياد يه روز تو پارك ملت ميخاستم مخ دختر خارجيه رو بزنم ؟ تو نذاشتي ، گفتي : بابا حميد جان بيخيال . خارجي كافر چي باشه كه اينهمه گوووشت مسلمون ول كني بري دنبال اون و من بازم مثل هميشه به حرفت گوش دادم و با هم رفتيم دنبال دختراي سانتا مانتالي خودمون . به جان خود اين چند وقته از بس ابول مبارك رو تو دست اينور اونور برديم و نخوابيد ، به همون خارجي كافر كس فرفري هم راضي شده ام ولي به مرگ تو نه كه به مرگ خودم . دختراي سانتا مانتالي خودمون با مانتو هاي بدن نما ، روسري هاي تا وسط كله ، شلوار هاي دمپا گشاد ، كفشاي كتوني ، صورتهاي زير لوازم ارايش مدفون شده و خلاصه آخر كس خودمون اينقدر ادا اطوار واسم در نمياوردن كه اينا با يه من كك و مكشون در ميارن . تا به كله مباركمون نگاه ميكنن و ميبنند سياهه ، بخصوص كه زبان مباركمون هم بر عكس ايران- كه تا يارو تكون ميخورد با زبون ميگاييديمش - افتضاحه .
به هر حال ، فرزند جان ما كه غريب افتاديم ولي از ما ميشنوي هر جوري هست محله تونو دو دستي بچسب و هوس اروپا رو نكن . اگه هوسشو كردي فردا پس فردا خودش همونجوري كه منو كرد تو رو هم ميكنه . من كه فكر كنم تا چند ماه ديگه در انديشه پوچي جهان هستي خودكشي ميكنم چون ديگه تو اين مملكت كوفته قلقلي هم حال نميده . سيگار كه تنها دلخوشيم بود رو هم دو روزه باهاش خدا حافظي كردم . فعلاَ تنها عشق من شما ها با زيرشلواري هاي قرمزتون هستين و اين وبلاگ عتيقه .

سه‌شنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۲

بالام برو كنار كه ما اومديم !
ميگن يه كس خلي ( به كس خلي خودمان ) ميخواست خود كش كنه كنه . پس رفت رو يه پشت بام ده طبقه اي و آماده پريدن شد . در همين لحظه متوجه شد ، همه اهالي محل دارن نگاش ميكنن ولي هيچ كس ازش نميخواد بيخيال شه . اندكي به فكر فرو رفت و بياد آورد كه چقدر خار اين و اونو گاييده و حالشو برده . بناءً به ملت حق داد تا از مرگ او خوشنود گردند اما هنگامي كه به حال گاييدن خار اين و اون فكر كرد ، اين حق را از ملت بگرفته دوباره جيب خود نهاده از خودكشي صرف نظر كرد و دوباره به گاييدن خار ملت پرداخت .
از داستان فوق به اين نتيجه ميرسيم كه به ريش جد و آباد شما خنديديم كه حذر از نوشتن كرده ايم . تازش هم ، من ده بار قبل از اين تصميم گرفتم برم اما ديدم با رفتن من تو ما تحت بعضي ها عروسي ميشه و ما هم دوست نداريم ماتحت كسي سالن برگزاري مراسم عروسي باشه . براي همينه كه دوباره از همين صدلي تاشو اعلام ميكنيم " من آمده ام واي واي من آمده ام --- كس دختر بزارم من آمده ام ، كون آخوند بزارم من آمده ام . دختر گوگوشو گاييدم با اين آهنگش .
گربان سنه ! كس تو مال منه !

پنجشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۲

اين وبلاگ بدليل عدم لياقت نويسنده در تميز نگهداشتن وبلاگ خويش تا اطلاع ثانوی تعطيل ميباشد . در صورتی که شخص يا اشخاصی از عهده تميز نگهداشتن وبلاگ بر می آيند با اينجانب تماس حاصل فرمايند تا وبلاگ مذکور را برای هميشه به ايشان واگذار فرمايم .

گربان سنه !

شنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۲

خر مرامی و از دست رفتن ساعت عزیزم
ای بر پدر بی پدرش لعنت که بعد از دو سال و خورده ای دوباره ریخت انش رو به ما نشون داد و یاد آور اون شب بد برام شد . تو این دو سال کم کم داشتم فراموش میکردم با کس خل بازی هاش چه بلایی سرم آورد ، حالا امروز مثل سگ دم در اتاقم سبز شد .
آقایی که شما باشی سه چهار سال قبل که ما مثل بچه آدم و دور از هرگونه کس کلک بازی در جوار خانواده محترم میزیستیم یه عالی جنابی همسایه مون بود که با کس خل بازی هاش روی تمامی خر های دنیا رو سفید کرده بود . کس کش با این که زن داشت و پنج تا توله هم پس انداخته بود دست از جنده بازی ( اون هم از نوع ته دیگ سوخته ش ) ور نمی داشت . من با اینکه اون موقع ها خیلی از دختر و جنده جماعت بدم نمی اومد اینو نصیحتش میکردم و میگفتم : بابا محمد جان تو که ماشاالله زن داری ، بچه داری . من این کارا رو میکنم واسه خاطر فشاریه که از هر طرف بهم وارد میشه . تو که شکر خدا هیچ مشکلی نداری ، زنت هم که هم خوشکله هم اینکه باهات مشکلی نداره . چرا این کارا رو میکنی ؟ حالا من نمیگم نکن ، حداقل یه چیزی رو بکن که فردا اگه کسی دید بگه نوش جونش . تو که هر چی جنده ان تو خیابون گیر میاری فی الفور سوار میکنی میاری تو پارکینگ میچپونی . این پولایی که به اینا میدی رو خرج زن و بچت کن فردا خجالت زده اونا هم نباشی .
صد افسوس که یه گوشش در بود و اون یکیش دروازه . مثل گاو سر تکون میداد ولی تا اون فولوکس واگن نحش کش رو سوار میشد انگار نمیتونست خودشو کنترل کنه و باز هم کاری رو میکرد که نباید بکنه . اوایل فکر میکردم مایه داره و میخاد یه جوری سرش گرم شه که بعد از اون اتفاق کیری معلوم شد نحش کش مال رفیقشه و بدتر از من آه در بساط نداره .
یه شب ساعت یازده که تازه شامم رو خورده بودم و داشتم میرفتم دارو هام رو از یخچال وردارم ( مثل سگ سرما خورده بودم و دو تا آمپول هم تو کان مبارکمان فرو رفته بودند ) که یهو زنگ آیفون به صدا در اومد و آرامش مان را به هم زد . ورداشتم .
-کیه ؟
-محمدم ! یه تک پا بیا پایین کارت دارم .
-الان میام
اون روزا بعد از عمری یکی از رفقاء یه ساعت تووووپ از دبی برام آورده بود ، از اونجایی که حسابی با ساعته حال میکردم این ساعته رو هم از تو کمدم ورداشتم تا بیشتر از نیم ساعت پایین نباشم و زود برگردم خونه . یاد آور بشم که یکی از بچه ها میگفت حمید تو ساعت نبندی سنگین تری . میگفتم چرا ؟ میگفت واسه اینکه هر موقع ساعت خریدی یه بلایی سر خودت یا ساعتت اومده . ما هم به ریشش میخندیدیم و به خرافاتی بودن متهمش میکردیم .
خلاصه آقایی که شما باشی رفتیم پایین ، دیدیم نیستش . ساختمان ما نبش کوچه بود و پارکینگش از تو خیابون راه داشت و درش با در ورودی ساختمان یکی نبود . احساس کردم باید تو پارکینگ باشه و رفتم سمت پارکینگ . دیدم در پارکینگ بازه ، وارد پارکینگ که شدم نحش کش آقا رو دیدم و حدس زدم باید خبرایی باشه . تا نزدیک ماشین شدم در رو باز کرد و ما رو بداخل ماشین دعوت کرد . توی ماشین بجز خودش یه زن نشسته بود که بدلیل تاریکی ماشین قیافشو ندیدم اما بمحض اینکه پرسید " این دیگه کیه " متوجه شدم جندس ( اونم از نوع معتاد و کیریش ) . محمد به حرف اومد .
محمد : رفیقمه .
جنده : خوب من چکارش کنم ؟
محمد ( رو به من ) : تو باهاش صحبت کن شاید از خر شیطون پیاده شه .
من : مگه چی شده ؟
محمد : تو راه با من سه تومن طی کرده ، حالا اینجا میگه یا دوازده هزار تومن بده یا اینکه از ماشین پیاده میشم و داد میزنم که تو آوردی منو بکنی .
من : خب گه خوردی که چنین آدمی رو آوردی . ( رو کردم به جنده ) خانم جان حالا شما بیخیال سه تومنتو بگیر بزار بکنه بدبخت ، اگه بهش حال دادی سری بعد خودم بهت دوازده تومن میدم .
جنده : تو یکی خفه شو ! یا همین الان دوازده تومن منو میدین یا آبروی جفتتونو میبرم .
من : مادر قحبه این وسط من چکارم ؟
جنده : رفیقشی ! ببین من هیچی واسم مهم نیست ، یا پولمو میدین یا اینکه ...
من ( رو به محمد ) : خب پولی که میخاد رو بده تا شرشو کم کنه .
محمد : به خدا همون بجز اون سه تومنی که بهش دادم دیگه ندارم . ( رو به جنده ) ببین امشبو بیخیال شو شماره میدم فردا زنگ بزن بیا بقیه پولتو بگیر .
جنده : نمیشه . به این رفیقت بگو بره واست پول بیاره .
من : ندارم ننه جنده ، از کجا بیارم ؟
جنده : پس داد میزنم ...
من : ای بابا ، تو بیخیال شو امشبو برو . اون سه تومن هم مال خودت ما پول هم نخواستیم کست هم مال خودت .
جنده : اول دوازده تومنمو بدین بعد میرم .
من : ببین من پولی ندارم که بهت بدم ( اون شب از بی پولی اگه محمد اون سه تومن رو به من میداد خودم بهش کون میدادم ) .
جنده : به من ربطی نداره برو از خونتون بیار .
من : صبر کن برم ببینم چی میشه .
جنده : همینجوری نمیشه ، ساعتتو گرو بزار بعد برو .
من : بابا میارم دیگه . این حرفا چیه ؟
جنده : میدی یا داد بزنم ؟
من : ای بابا بیا . ( ساعت اوتوتو )
رفتم پایین تا واسه جنده مادر جنده پول بیارم . مطمئن بودم تو اون فرصت کم از هیچکس نمیشه قرض گرفت . پس یه راست رفتم خونه سر جیب بابا ، از شانس بد ما بابا هم هفت تومن بیشتر نداشت و ما هم نامردی نکردیم و همشو ورداشتیم بدیم به جنده تا شاید دست از سر کچل مون ورداره ( حالا من بدبخت هم درگیر شده بودم ) . بردیم هفت تومنو دادیم بهش و به همه ی اولیاء و انبیاء قسم یاد کردیم که دیگه هیچ پولی نداریم . مگه ول کن بود ؟ میگفت یا دوازده تومن بدین یا آبروتونو میبرم که در اون حالت هم کون من پاره بود و هم مال محمد که اگه زن میفهمید یه راست دادگاه میرفت و طلاق . تازه اگه شانس میاورد اینجوری میشد وگرنه که باید سنگسارش میفرمودند همه از شرش راحت میشدند . دیدم اینجوری نمیشه .
من : مادر جنده اینم کون دادم واست گیر آوردم ، ولمون کن برو دنبال کار و زندگیت . پول ها هم مال تو .
جنده : نمیخام ! تا دوازده تومنو ندی نمیرم .
من : ندارم !!!!!! میخای بجاش پستون تو کونمون بکنی ؟
جنده : باشه بابا . برو در پارکینگو باز کن بریم .
من : چشم مممممم !
آقایی که شما باشی از پارکینگ بیرون اومدیم و تا راه افتادیم من به فکر ساعت بدبختم افتادم و گفتم : حالا ساعتمو بده ، بعد برو .
هنوز جنده جواب منو نداده بود که محمد خان شیر شد و داد زد : یالله ساعتا و پولا رو بگیر بندازش پایین .
تا کس کش اینو گفت جنده پنجره ماشینو باز کرد و شروع کرد به داد زدن . دیگه نفهمیدم چی شد ، فقط یه موقع به خود اومدم که با دست چپم دهنشو گرفته بودم و با دست راستم داشتم ساعتا رو از دستش در میاوردم . دست راستش بیکار بود ، پنجره رو باز کرد تا دوباره شروع به داد زدن کنه . دیدم باید بیخیال ساعتا بشم که متوجه یه چیزی شبیه گواهینامه تو دستش شدم . سریع اونو ازش گرفتم و پرت کردم عقب ماشین . در این فرصت حدود یک کیلومتری از خونه دور شده بودیم . یهو محمد داد زد حالا بنداز . ما هم سریع در ماشینو باز کردیم تا بندازیمش پایین . مادر جنده خودشو چسپوند به من و تا افتاد پایین متوجه شدم خودم وسط زمین و هوا سر گردانم و مثل قورباغه زمین خوردم . بدون اینکه به درد خودم توجه کنم یا سعی کنم پولا و ساعتا رو از جنده که حالا کمرش به فاک رفته بود بگیرم ، دمپایی ها مو از رو زمین ورداشتم و ده بدو . ده قدمی دنبال ماشین دویدم تا اینکه ممد خان متوجه شد بنده حقیر افتاده ام پایین . نگه داشت و سوار شدم . از اونجا یه راست بردیم ماشینو گذاشتیم خونه رفیقش و از اونور دوتایی ( من با دست و پای داغون و از همه جالب تر اینکه شلوارک پام بود ) با پای پیاده برگشتیم خونه . فردا اول صبحی ممد پول بابامو آورد و گذاشتم توی جیبش اما ساعت عزیزم دست جنده موند و چیزی هم جایگزینش نشد . تا یه هفته کون مبارک بیاد ساعت جلز ولز میکرد و حالا امروز دوباره با دیدن ریخت ممد که متوجه شدم وضعش بهتر شده شروع به جلز ولز کرد .
نتیجه گیری :
1.مرام گذاشتن واسه یه کس خل = کس خلی
2.نصیحت کردن یه کس خل = توی گوش خر یاسین خوندن
3.اگه کسی آخر شب پشت درتون اومد و گفت بیاین پایین . نروید ، اگر هم رفتید ساعتتونو ورندارین با خودتون ببرین .
4.اگه یه روزی خفاش شب 2 پیدا شد و شروع کرد به کشتن انواع جنده و لاشی بدانید کسی نیست جز حقیر .
5.ای بابا این نتیجه گیری هم ما رو گایید .
گربان سنه !

یکشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۲

مادرتو گاییدم دختره لاشی !
بحث امروز در باب کس لیسی ( همانا تخمک مالی خودمان ) میباشد که بعضی از خانومها با کمال پر رویی آنرا حربه قرار داده به ما آقایان اهانت روا میدارند . من که خودمو جر دادم تا به شما پسرا حالی کنم که یه چند روزی دندون رو جیگر بزارین و بجای کس گذاشتن به جق اکتفا کنید نکردید که نکردید ( به تخمم که نکردید ) .
به جان تو نه که به جان خودم اگه یه هفته ما پسرا اعتصاب کنیم و این دخترای لاشی رو نکنیم مجبور میشن بیان خایه مالی ولی حیف که چنین انتظاری از ما ها بسی بیهوده و الکیه .
به هر حال امروز میخام در جواب عده ای جنده و لاشی که تنها افتخارشان چلوندن کیر تعدادی آدم کس ندیده میباشد به بیان نکاتی بپردازم شاید کون و کس شان با هم سوخته آدم شوند . یکی از این خانمها که به تازگی شروع به نوشتن خاطرات کون و کس دادن خودش کرده و چایی نخورده دختر خاله شده ، اوایل بدلیل تخصص اش در کس دادن مورد توجه شخص شخیص بنده هم قرار گرفت اما بتازگی با خایه مالی های سروران عزیزم که شکر خدا عده شون در ایران زمین کم نیست کارش به جایی رسیده که همه خوانندگان وبلاگش رو کس لیس مینامد . در حالیکه اگه همین کس لیس ها نبودند مجبور بود از کیر امثال من بالا بره و نون ما تو روغن میشد .
حال و حوصله عریضه نویسی ندارم و گرنه در این زمینه اونقدر کس شعر تحویلتون میدادم که حالتون از کس شعر و این چیزا به هم میخورد . خلاصه با کله برین تو کاسه ، خانومایی که افتخارتون کس و کون دادنه توجه داشته باشید که اگه کیر ما نبود شما ها هم نبودید . شمایی که عشقتون تو کس دادن خلاصه میشه ، اگه عشق سکس بود پس چرا لیلی به مجنون نمی داد ؟
تویی که از الان کست دره و کونت دروازه ، مطمئن باش تا چند سال دیگه سگ هم نمی کندت چه رسد به اونایی که امروز کست رو لیس میزنن .
ای کیرم دهن اون داداش و بابای بی غیرتتون که از شما ها نمی پرسن شبانه روز کجا میرین . انصافاً تازگی ها ایرانی جماعت غیرت میرت ندارن . کاش غیرت هم مثل نقل و نبات بود و میشد به زور چپوند تو دهن باباهای بیغیرتتتون .
دوران خوش آخوند بازی هم داره پایان میابه ، انشاالله اگه همینجور کس خلانه پیش بریم تا چند ماه دیگه منم چند عدد آخوند خفه میکنم . چه شود !!!!!!!!
----------------------------
آب حموم داغه ، بیا لیف بزنیم
کون و کپلت چاغه ، بیا سیخ بزنیم


گربان سنه !

دوشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۲

با سلامی دوباره بحضور انور دوستان عزیزی که حقیر رو تحمل فرموده منت بر سرمان میگذارند و همچنین دوستان عزیزی که از فرط عصبانیت فحش های نه چندان آب کشیده ای به ناف مون میبندند . از اینکه مدتی نتونستم این جهنم آباد رو به روز برسانم از همگی تون معذرت میخام ، در ضمن از اینکه نتونستم جواب محبتهای دوستان رو، که هر چند هیچگاه نمی تونم آنگونه که شایسته شان باشد ، بدهم شرمسارم . دلیل این غیبت صغرا ، عدم پرداخت صورت حساب تلفن و قطعی این پدیده مهم بود که ما را از دنیای اینترنت و کس چت بدور برده بود و خوشبختانه وصل گردید .
الان هم یه کارت دو ساعته گرفتم ببینم دنیا دست کیه . ایشاالله بزودی مثل آدم آپدیت میکنیم و از شرمندگی در میایم .
از همه دوستان عزیزی که لطف کرده و به این حقیر لینک داده اند خواهشمندم هر چه زودتر بوسیله ی نامه به این حقیر اطلاع دهند تا در اسرع وقت از شرمندگی تک تک شون در بیام .پس مژده میدیم که بزودی بخش لینک های ما هم مثل بقیه وبلاگها پر بار و سرشار از لینک خواهد گردید .
به امید روزی که در خیابانهایمان بجای گدای پول گدای کیر ببینیم .

گربان سنه !

پنجشنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۲

نو که میاد به بازار کهنه میشه کس آزار

این قدیمی ها هم با اینکه یه کم کس شون خل بوده ، بعضی حرفاشون انصافاً به دل میشینه . یکی از این حرفا همین ضرب المثل " نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار " است . اکثر ما پسرا نظرمون در مورد دختر خانومای سانتا مانتالی اینه که تا پسری خوشتیپ تر ، مایه دار تر و کلفت تر از دوست پسرشون گیر میارن دوست قبلی شونو فراموش کرده آویزون خایه یارو جدیده میشن . بنده شخصاً دوستانی دارم که کیر مصنوعی های فراوانی از دست این دخترا خوردن . حالا از خدا که پنهان نیست ، چرا از شما ها پنهون باشه ؟ بنده حقیر هم طعم کیر مصنوعی هایی این چنین رو چشیدم و معتقدم هیچ پسری نمیتونه ادعا کنه که نخورده . مگر اینکه هنوز فنجول باشه و به سن مخ زنی نرسیده باشه . ( در این صورت باید بگم : اون یه بحث دیگس ! ) .
از حق نگذریم این خصلت مخصوص دخترا نیست و به همه ی انسانها تعلق داره . ما پسرا هم با اینکه زود دل میدیم و قلوه میگیریم به محض اینکه یه نفر بهتر از دوست دخترمون گیر بیاریم به پستوناش آویزون میشیم و قبلیه رو بیضه مون هم به حساب نمی آریم . این حقیقتیه که خیلی ها میخان انکار کنن اما من از روی همین صندلی رنگ و رو رفته اعلام میکنم که ما پسرا هم اینجوری هستیم . البته اینم میدونم که همه تون خودتونو بهتر میشناسید اما ما میخوایم یاد آوری کنیم تا یه روزی نیگین حمید نگفت .
حالا که عرض کردم همه ی انسانها این چنین اند میپردازیم به چگونگی کیر زدن دختر و پسر . معمولاً کیری که یه دختر به پسر میزنه دردش بیشتر از کیریه که یه پسر به دختر میزنه . تمام سولاخ های یک پسر تنگ تر از مال دختراس و با فرو رفتن کیر مصنوعی جر میخوره اما دخترا کیر دوست دارن و چگونگی کیر خوردن هم براشون فرقی نمیکنه .
پسرا بصورت غیر مستقیم و با پیچوندن به دخترا حالی میکنن که باید یه جوری شر خودشونو کم کنن . مثلاً دختره زنگ میزنه :
- سلام حمید جان !
- ( با بی حالی ) سلام
- خوبی عزیزم
- بد نیستم ... ببین من الان کار دارم بعداً زنگ بزن !
در صورتی که قبلاً چنین اتفاقی نیافتاده باشه . دختره اگه زرنگ باشه و قبلاً هم کیر خورده باشه میدونه که دیگه نباید زنگ بزنه اما اگه کیر نخورده باشه بازم زنگ میزنه و اینبار یا من گوشی رو ور نمیدارم یا اینکه میدم داداشم ور داره و یه جوری دست به سرش کنه . خلاصه اونقدر دختره رو سرکار میذاریم تا دیگه بی خیال شه و بره دنبال جندگیش .
اما دخترا اینچنین نیستن . زنگ میزنی
- سلام ترگل
- سلام ... شما ؟
- بابا جان حمیدم !
- اشتباه گرفتین . تاقققق
و بدین ترتیب کیر کلفتی بدست شما میده که باید تو یکی از سوراخاتون فرو کنید . چند روز بعد که با رفقاتون رفتین کافی شاپ تا به یاد گذشته ها حال کنین ، جنده خانمو با یه نره خر دیگه تو کافی شاپ میبینید که داره گل میگه و گل میشنوه . معامله یارو رو هم دستتون نمیده و بدین وسیله دومین کیر مصنوعی رو تا دسته می تپونه تو کونتون .
از دیالوگهای بالا به این نتیجه میرسیم که دخترا بد کیر میزنن .
حضرتعالی که منکر میشی و میگی پسرا به دوست دخترشون وفادار میمونن . مگه خودت موقعی که با دوست دخترت تو خیابون و یا هر جای دیگری قدم میزنی . تا یه کس درست حسابی تر از زید خودت میبینی تو دلت نمیگی : جااااان ، چه کسیه ! و حرفایی این چنین . مگه تو هم مثل من ( این من رو همینجوری گفتم تا شما راحتتر باشی ) ده تا دوست دختر نداری ؟ مشکل ما پسرا اینه که نسبت به دخترا احساس مالکیت میکنیم . پس موقعی که نسبت به کسی احساس مالکیت میکنی حق بده اونم نسبت به تو احساس مالکیت کنه و نرو با ده تا دختر بچرخی . اینم بگم که چنین کاری خیانت به بیت المال و برادران مسلمانت است چون توی کس کش ده تا کس داری ولی برادر مسلمان دیگرت در تب یه دونه کس میسوزه . پس آدم شو و اگه دوست دختر جدید گیر آوردی دوست دختر قدیمیتو بده به یه برادر مسلمان و فقیرت تا اجرشو در آخرت ببینی نه اینکه نگهش داری واسه روز مبادا .
شعار امروز : مرگ بر کسیکه همزمان بیشتر از دو تا کس در اختیارشه !
لنگ نویس : با تشکر از دوست خیر و عزیزیکه این قالب قشنگ رو واسه وبلاگ ما طراحی کرد . چون از حقیر خواستن اسمشونو نگم نمیگم کیه ولی هر کی هست خیلی آقاس . در ضمن سپاس فراوان از حاج امیر قلندر عزیز که با طراحی اون لوگوی فلش ما رو از شر لوگوی تخمی تخیلی و خارج از استاندارد خودمون خلاص کرد . با توجه به اینکه تمام عزیزان در هر چه زیباتر ساختن این وبلاگ به ما کمک کردند اینجانب حمید ، وبلاگ رو ملی اعلام کرده و قول میدم تمام مزایاشو با ملت مسلمان و شهید پرور ایران زمین تقسیم کنم . مگه وبلاگ ما چه چیزی از کانال سوئزمصر یا نفت ایران زمین کم داره ؟

گربان سنه !

دوشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۲

گور بابای دخترا

میرسد از مرکز مازندران
گور بابای تمام دختران
دختران در شبها که تاریکیه
لب و لوچه شون همش ماتیکیه
دختری ساعت پنج و نیم عصر
وایستاده تو خیابون ولیعصر
تا که ماشینی براش بوغ میزنه
دختره از خوشی آروغ میزنه
یه کمی ناز میکنه و سوار میشه
کیر صاب ماشین مث قطار میشه
دست میذاره روی رون دختره
زمستون مزاحش بهار میشه
کس دختره رو انگشت میکنه
تو خیالش اونو از پشت میکنه
دختره خوشش میاد حشر میشه
ولو توی بغل پسر میشه
دست میکنه توی شرت پسره
میبینه که اونتو یک کیر خره
میگه به به چه کیر ملوسیه
توی کون پسره عروسیه
واسه اون ساک میزنه جق میزنه
انگار شمشیر تو راه حق میزنه
میپره رو کیر پسر میشینه
پسره جلو شو هیچ نمیبینه
با یه کامیون تصادف میکنه
عزرائیل تو صورتش تف میکنه

گربان سر افراز سنه
که هم شاعر سنه هم دخترباز سنه

لنگ نویس امروز : عرضم تو خدمتگاه اون عزیزانیکه با فونت اینجا مشکل دارند . 1. فونت اینجا تاهوماست که همه ی وبلاگهای ایران زمین بنابر دلائلی که خودشونم نمیدونن ازش استفاده میکنند . شما اگه نداری از اینجا بگیر بزار درت ببین میتونی ببینی یا نه . اگه دیدی که خدا خیرت بده اگر هم ندیدی هر چه زود تر به چشم پزشک مراجعه کن چون احتمال میرود دچار شبکوری شده باشی .

شنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۲

ای که از جام طلا می میخوری ...

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۲

خفاشی در پارک
امروز بلاخره بعد از حدوداً یکسال وبلاگنویسی در خفاء ، به یک قرار مثلاً وبلاگی رفتیم . مثلاً وبلاگیش واسه این بود که همه ی عزیزان بلاگر یا در حال مخ زدن بودند و یا اینکه مخ های زده شده را میکوبیدند تا آماده مکان شود . خلاصه امروز ساعت سه و ربع پارک نظامی گنجوی پر بود از وبلاگنویس های تازه بدوران رسیده . اونایی که فکر میکنن با اونام ، مطمئن باشن با اونا نیستم چون تازه بدوران رسیده ها اونقدر مغرور اند که این حرفا رو به خود نمی گیرند .
اینجانب حمید در نقش یکی دیگه وارد جو شدیم اما آخر سری تنها کسیکه به ماهیت کثیفمان پی نبرد مرحوم حافظ شیرازی بود . خواهشاً اونایی که میدونن من کیم به روی مبارکشون نیارن که از این بیشتر شرمنده شون نشیم . اینکه گفتم همه فهمیدن واسه این بود که وبلاگ آبی با اینکه من نمی شناسمش و مطمئنم خودش به این موضوع پی نبرده ، اسم مبارک ما رو هم جزو حاضرین نوشته . از اول قرار نبود اون وسط ما لو بریم ، حالا درسته همگی میدونن و به روی خودشون نمیارن اما بازم من همه رو از چشم پویا خان و یکی از رفقای کس کش و آدم فروش خودمون میبینم .
در همینجا مراتب قدردانی خویش را از جناب پسر ایرونی عزیز و تپلی که منو از این قرار مطلع گردانید اعلام میدارم . از حق نگذریم این احسان پسر ایرونی هم بچه باحاله ، هم بچه خوشگل . جوووووووووووووووون .......
یکی از نکاتیکه در این قرار توجه حقیر را جلب نمود حرفی بود که پویا در مورد من ارائه داشت . مرتیکه فرمود : حمید ، من وقتیکه نوشته های تو رو در کنار قیافت قرار میدم اصلاً باورم نمیشه تو اونا رو مینویسی . چون به این قیافه معصوم نمیاد چنین مطالبی بنویسه .
آهااااااااااااااااااای ملت ، من معصومم ! امام هیژدهم ترکای قزوین منم .
یکی از فواید قرار این بود که ؛ اینجانب حمید به دو نتیجه قطعی رسیدم .
1. به ما نیومده ادای بچه سوسولا رو در بیاریم ، احساساتمونو تو وبلاگ بنویسیم و کیر حواله زمین و زمان کنیم . زیرا هدف ما کس شعر پراکنیه اما هدف اونا کس لیسی .
2. اینجانب جزو نادر حمید هایی هستم که مخم اینوری تاب برداشته ، بقیه حمید ها اکثراً مانند : عمو حمید ، حمید کلاه قرمزی و غیره ذالک دنبال کس اند و اسم و رسم . حمید زیرشلواری هم از این قائده مستثنی نیست !
و در پایان از تمام دوستانیکه ما رو شناختند اما به روی خودشون نیاوردند ممنونیم . تشکر ویژه از : مازیار عزیزم که گذاشت ماچش کنم .
و اما بعد ...
امشب تو دستشویی به یاد یه جکی افتادم که سالها قبل یکی برام تعریف کرد . با اینکه زمان و مکان جک یادم میاد ولی هر چی فکر میکنم شخصی که جکو برام تعریف کرد یادم نمیاد چون اونموقع ها ایلده ایمکانات نبود چشم و گوشمون یه کم بسته بود و جکها در محور دیونه و اینجور چیزا میچرخید . مکان : خونه ی خودمون بود اما اینکه چطور اینقدر دقیق یادمه کی و کجا بود بر میگرده به مهمون عزیزمون . ما یه دختر دایی دیگه داریم که همسن بابامونه ، این یارو یه دختر داره همسن و سال من . اونموقع هم همین دختر داییه با دخترش اومده بود خونه ی ما و ما هم مخ دخترشو کار گرفته بودیم تا روتختمون بخوابه . بلاخره راضی شد و گرفت خوابید . ما هم دولمونو به کونش میمالیدیم و حال میکردیم .
حالا جکی که بابتش مختونو خوردم :
یه جایی تو مایه های قزوین . دو برادر از یه دهات با دو تا خواهر از یه دهات دیگه نامزد میشن . روز اول برادر کوچیکتره میره دیدن نامزدش ، کلی مادر زنه تحویلش میگره و میردش تو خونه . پسره بجای اینکه رو دشک بشینه ، میشینه رو زمین . مادر زنه میگه : پسرم بلند شو بشین رو دشک . میگه : بابا من کونم اونقدر پشم داره که دیگه احتیاجی به دشک نیست . مادر زنه شاکی میشه میندازدش بیرون .
فرداش داداش بزرگتره میاد . مادر زنه هم قضیه رو واسش تعریف می کنه . میگه : گوه خورده پدر سگ دروغگو ، دیروز خودم کونش گذاشتم یه دونم پشم نداشت . مادر زنه این یکی رم میندازه بیرون میره سراغ بابای داماداش . باباهه داشته پنبه میکاشته ، زنه بهش میرسه و برای اینکه بحثو شروع کنه میپرسه : حاج آقا چکار دارین میکنین ؟
حاج آقا : دارم یه چیزی میکارم که بوتش مثل کیر من بالا میاد ، بعد غنچش مثل خایمه و مثل کس تو میشکفه .
زنه ناراحت میشه میره به مادر پسرا از دست خود و باباشون شکایت کنه . مادره تا قضیه رو میشنوه شلواره رو میکشه پایین و میگه : از دست این مادر جنده ها کونم پاره شده .
زنه از همه ی خانواده نا امید میشه میره سراغ کدخدای ده . تا کدخدا از موضوع آگاه میشه ، میگه : آره والله . این پدر سگا خیلی کس کشن ! یه بار میخواستم کون شترم بزارم ، نردبونشونو بهم ندادن .

لنگ نویس : از دوستانی که لوگوی وبلاگ ما رو تو وبلاگ مبارکشون قرار داده اند تقاضا میشود جهت حفظ زیبایی وبلاگ خودشونم که شده آدرس لوگو رو عوض کنند چون Truepath ریده .
گربان سنه !

یکشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۲

از اینکه این چند روزه شما رو با یه کیر که تو دنیا گیر کرده بود تنها گذاشتم معذرت میخام . راستش بعضی وقتا آدم هرکاری میکنه به یه چیزایی توجه نکنه نمیتونه ، هر کاری هم میکنه باهاشون مبارزه کنه کم میاره و دچار افسردگی و اینجور چیزا میشه . دومین دلیل ننوشتنم این بود که اکاونت مبارک اینترنتمان تموم شده بود و منتظر امداد غیبی بودیم که رسید و دوباره به اینترنت وصلمان کرد .
نتایج نظرخواهی :
نظرخواهی ما هم حدود سه ماه طول کشید و تعدادی از دوستان لطف کردند و نظرات منور خودشونو ثبت کردند .
نظر شما در مورد این وبلاگ چیست ؟
عالیست ....... 21 درصد
خوبه ....... 23 درصد
بد نیست ....... 15 درصد
تختش کنی بری بقالی وا کنی بهتره ! ....... 41 درصد
بر اساس آمار مذکور به نظر 21 درصد از خوانندگان عزیز این وبلاگ عالیست و حقیر باید به نوشتن چرندیات خود ادامه بدم . 23 درصد دیگه هم همین نظرو دارند اما به اینکه وبلاگ خفاش عالیست شک دارند ، بناءً فرموده اند خوبه . 15 درصد از شرکت کنندگان در این آمار گیری هم به بد بودن وبلاگ شک دارند و فرموده اند که این وبلاگ بدک نیست ( پس خوب هم نیست )
41 درصد باقیمانده هم جزو افراد آینده نگر هستند و میدونن این وبلاگ نه واسه من نون میشه ، نه آب و معلومه که دلشون به حال و آینده من میسوزه که امر بر روی آوردن بنده به شغل شریف بقالی فرموده اند .
در همینجا از همه این سروران گرامی که با کلیکهای خود ما را عمری شرمنده خویش گردانیدند سپاسگزاریم .
تا یادم نرفته بگم که اون پایین سمت چپ یه چیزی گذاشتیم تا بعد از اینکه شما ایمیل مبارکتون رو واردش کردید ، در صورتیکه بنده حقیر اینتو کس شعر بنویسم بهتون خبر میده . دست فک فامیلای بلاگر درد نکنه که هر روز یه فن آوری جدید در اختیار ما میذارن .

گربان سنه !

جمعه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۲

کیرم تو این دنیا ...
دنیایی که پر از دروغه
پر از نیرنگه
پر از دو رنگیه
پر از ظلمه
پر از مال مردم خوریه
تا کی باید چشامونو به روی بدبختی ها و زشتی ها ببندیم ؟
تا کی باید به دیدن گل و بلبل دل خوش کنیم ؟
تا کی باید به هیچ و پوچ دل خوش کنیم ؟
تا کی باید آدمای مفت خور و شکم گنده ای رو که با هزار دوز و کلک ،
مال کسی رو میخورن که بجای نان علف میخوره تحمل کنیم و صدامونم در نیاد ؟
خایه خود کشی کردنم نداریم ...
ریدم تو این کره خاکی که اینهمه زشتی رو بدوش میکشه و منشأشون ( یعنی انسانو ) تحمل میکنه .

چهارشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۲

آهای ملت ! از اون روز اولی که من این وبلاگو راه انداختم تا همین الان ، شده چیزی گفته باشم که بد آموزی ببار آورده یا کسی راست کرده باشه ؟ تا جایی که یادم میاد امکان نداره مورد دوم اتفاق افتاده اما در مورد اولی یه کم شک دارم . ما از همون اول نیتمون خیر بود و تا بدین لحظه خیر بوده . حالا نیت خیرم چیه خودمم درست نمی دونم . اصلاً نیت چیه ؟ گذشته از این حرفا چند روز قبل یه حرفی به گوش مبارکمان نفوظ کرد که باعث تکدر خاطر مبارکمان گردید و دلمان را چون توده یخی بزرگ آب کرد . فقط نمیدونم چرا آبش از یه جای دیگه سرازیر شد . یکی از دوستان فرمودند که پسر خاله چهارده سالشون آدرس این وبلاگ رو از جایی کش رفته و تا دسته خونده . از اونجایی که اندکی کس خل مزاج بوده ، به معض اینکه با برادر بزرگترش دعواش شده گفته : برو کونده پریود !
بابا ننش هم تا شنیدن زدن دهنشو سرویس کردن که این حرفا رو از کجا یاد گرفتی . این کس کش هم بدون برو برگشت گفته از خفاش .
دعا میکنم اگه در قضاوتتون عدالت نداشتید . خانوما اینجوری بشید اگر هم آقایید مثل طرف مقابلش . من تا حالا از واژه نامأنوس پریود استفاده کرده ام ؟ پریود یعنی چی ؟
اینروزا ، حرفایی میشنویم که باورمون نمیشه اما چیزایی میبینیم که یه ساعت انگشت به کون میمونیم چی بگیم .
حالا که اینجوری شد ، اصلا سگ نو مال دنیا : خواندن مطالب این وبلاگ به افراد زیر 18 سال و کس خلان توصیه نمیشود .
دیگه اینکه این بابک کس خل هم گاییده ملتو . ماهی ده بار خداحافظی میکنه و میره . هفته ای هشت بار هم هک میشه . یکی نیست بهش بگه : مرتیکه ! تو اگه روانشناسی چرا ادای عقده ای ها رو در میاری ؟ اگه دوست داری بچه معروف شی ، سگ تو مال دنیا بگو منم وبلاگمو به وبلاگت ریدارکت یا هر کوفت و زهرماری که تو بگی میکنم تا خواننده های منم بیان اونجا . اگه مشکل این نیست پس چرا الکی خودتو چس میکنی ؟ بازم این یکی grade کس خلیش به اندازه محسن توتفرنگی نیست . اون بد تر از این تا سوژه کم میاره عملیات تروریستی رو خودش انجام میده و چند روز بعدش با تمام آرشیوش برمیگرده و یه مطلب بلند بالا بر علیه هکر ها مینویسه . من بیلمیرم این هکر های مادر مرده چه گناهی کردن که سوژه دست این دوتا شدن . حالا من ازشون بپرسم : بابا چرا این همه هکر فقط شما دو تا رو هک میکنن و به من کاری ندارن ؟ میگن : تو رو میخان چیکار ؟ ما رو هک میکنن چون مشکلات جامعه رو مطرح میکنیم . ای خاک بر سر اون هکری که بیاد دو تا متقلبو هک کنه . بجای بازی کردن نقش قربانی ها به دکتر اعصاب و روان مراجعه کنید تا بتونید عقده هاتونو تو دنیای واقعی بگشایید . منم میتونم تو وبلاگم بنویسم بابام مایه داره ، نصف تهرون مال بابای منه و هر شب پرده دختر چهارده ساله میزنم . در حالیکه بابام هیچ بخی نیست . اصلاً گیرم بابای تو مایه داره . به من چه ؟
شاعر میگفت :
گیرم که پدر تراست فاضل
از علم پدر ترا چه حاصل ؟
برو آدم شو !
بگذریم ...
بزار واستون جک تعریف کنم یه کم حال کنید . اگه قبلاً شنیدیش یا اینکه بی نمکه فحشاتو واسه خودت نگهدار .
یه ترکه به ابول مبارکش نگاه میکنه میگه :
( با لهههجه بخونش ) ایمشب میخام جنده بیارم !
ابوله یکم بالا میاد .
این جندهه خیلی خوشجله !
یه کم دیگه بالا میاد .
خیلی کسه ها !
یه کم دیگه بالا میاد .
اصلاً خیلی گوشته !
دیگه ابوله راست راست میشه .
توووف .... گوووووولت زدم !

خوش باشید .
گربان سنه !

چهارشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۲

جنده اي از ميدان شوش
بدترين نوع بدهكاري ‏‏‏‏‏‏‏‏‏، بدهكار بودن به دو نفره اوليش بقال سر كوچه و دوميش مواد فروش عزيز است . اما موقعي بدتر ميشه كه اين دو نفر آخر سال بيان سراغت و پولشونو بخان ‏، مجبوري هر چقدر واسه خرج عيد جمع كردي رو دو دستي تحويلشون بدي وگرنه تا آخر سال نسيه بي نسيه . امسال دقيقاً چند روز به عيد اين دو عزيز خفت مبارك ما رو گرفتن كه الا و بالله بايد پول ما رو بدي . هر چي هم ننه من غريبم بازي در آوردم كس كشا ول كن نشدن و تا آخرين قرون خرج عيدو به جيب زدند . در عوض مرام گذاشتند و هر چقدر مواد اهم از غذايي و مخدر تحويل مان دادند تا در سال نو خودمونو بسازيم .
عيد كه ميشه انگار همه ي كس و كون ها رو از خيابون جمع ميكنن و ميبرن يه جايي ديگه . اون مادر جنده هايي هم كه رفاقتي ميدن بند و بساطشونو جمع ميكنن و ميرن مسافرت ‏، يه عده شونم ميشنن واسه باباشون قليون چاق ميكنن . روز سوم عيد اين حشر لامصب ما وقت نشناس بازي در آورد و بالا زد ، به هر پدر سگي رو كرديم رو مونو زمين انداخت . از اونجايي كه پولي در كيسه نداشتم تا به دامان پاك جندگان متوسل شوم نشستم تا يه فكري به حال و روز اين كير بدبخت بكنم كه ناگهان ياد يكي از رفقاي قديمي افتادم . دو سال قبل كه تو ميدون شوش چيني فروشي داشتيم ، يكي از همشهري هاي عزيز كه اكثراً سيد بهش ميگفتن نگهبان پاساژ بود . آقا اين مرتيكه خار همه ي كاسبهايي كه بساط داشتن و روزاي تعطيل جنساشونو تو پاساژ ميذاشتنو گاييده بود . روزاي جمعه جنده ميآورد و بجاي پول چيني هاي اونا رو تقديم ميكرد . خلاصه سه سوت پريدم پشت تلفن و بهش زنگ زدم .
- سلام سيد !
- به به ‏، سلام آقا حميد ! آلت خوبه ؟ ( به جان تو حالتو آلت ميگه )
- قربونت . تو خوبي ؟
- اي بد نيستم .
- سيد جان مستقيم ميرم سر اصل قضيه .
- بفرما حميد خان ! در خدمتم .
- آقا تو نميخاي بعد از اينهمه سال اين كير ما رو مهمون كني ؟
- كير تو ؟
- آره بابا ! امروز هوس كس كردم و بايد خودت زحمتشو بكشي .
- تو كه ميگي كس هاي اينجا كثيف اند ، غربتي اند .
- بابا بيخيال ديگه . امروز ميخام ببينم كس ميدون شوش چه طعميه .
- باشه ولي من مكان ندارم ها !
- اي بابا !‌ حالا مكانشم رديف كن ديگه .
- يكي از فاميلامون نگهبان يه دبيرستان تو فاطميه . بذار ببينم اگه اون تنها بود ميريم اونجا .
خلاصه آقايي كه شما باشي ما بلند شديم رفتيم ميدون شوش و با سيد راه افتاديم تو خيابون دنبال كس . يكي از جنده هاي آشنا شو تو خيابون ديديم . ما تا قيافه اين بشرو ديديم گفتيم : خاك بر سر من كه اينو بكنم ! طرف غربتي بود ، رنگ پوست : سياه ‏، وزن :‌ حدود صد كيلو گرم ، لب : قلوه گوسفند ، پستون : مشك آب ولي تمام اين صفات بد رو با ديدن كانش فراموش كردم . آقا ما به تركيب اين گير داديم خدا هم فهميد ناسپاسيم اينو از چنگ ما در آورد و يه پيكان مرامي جلوش ترمز زد ‏، تا سيد متوجه شه چي شد . جنده از قفس پريد . حالا منم كه خاك تو سرم ميريزم و به اين كير بد و بيراه ميگم ‏، شايد بيخيال شه و بخوابه . يه نيم ساعتي ميدون شوشو متر زديم ولي كسي گيرمان نيومد . سيد ديد دارم خسته ميشم ما رو برد تو اتاقش و كنار داداش بزرگش نشوند تا با هم اختلاط كنيم . ده دقيقه بعد مثل جن ديده ها پريد تو اتاق و ما رو از چنگ داداشش در آورد تا بريم جنده اي كه گير آورده رو به سيخ بكشيم . از ته كوچه اي كه توش پر مغازه ي چيني فروشيه تا سر ميدون ما دنبال سيد دويديم تا ببينيم جنده مورد نظره چجورياس . جنده پشتش طرف ما بود ، چيزي كه از پشت ديدم : يه دختر حدود بيست سال ‏، كمي چاق اما گوشت ، صورت تپل و سفيد مفيد . اما حقيقت امر :‌ يه زن حدود چهل سال ‏، قيافه شبيه ان بابام ، دماغ شبيه هويج و خلاصه امر اينكه حدود سه ماه باردار (‌ اينو با ديدن شكم باد كردش ديدم اما بعداً از خودش پرسيدم ) . آقا اين كير صاب مرده تا فهميد چي در انتظارشه مثل ديگه صداش در نيومد و افتاد مرد .
وقتي به اين نتيجه رسيدم كه اين جنده از نوع جنده ملتمس ( الان دنبال اون مطلب تو آرشيوم گشتم ديدم ريده شده به آرشيو ، بعداً‌ درستش ميكنم ) است و من بايد به كيرم ارزش قائل باشم خيلي دير شده بود چون سيد تاكسي دربست گرفته بود و منم صندلي جلو نشسته بودم . آقا ما برگشتيم به سيد بگيم بابا من اينو نمي كنم ، لبخند زد و گفت :‌ حميد خان امروز مهمون خودمي ها . آقا من ديدم اين بنده خدا اينهمه واسه ما مرام گذاشته اگه بگم نمي كنم دلش ميشكنه ‏، گفتم : قربونت سيد جان ‏. مخلصتم !
تا دبيرستان ما داشتيم با خودمون كلنجار ميرفتيم كه چيجوري راست كنيم و اين كسو بكنيم . بلاخره رسيديم به دبيرستان مورد نظر و تا اين همشهري نازنين ما ريخت جندهه رو ديد ميخاست اول يكي در كون سيد بزنه بندازدش بيرون ‏،‌ بعد هم اون جنده ي تحفش اما از اونجايي كه منو نمي شناخت مرام گذاشت و هيچي نگفت . البته آخر سر ما رو خجالت زده كرد . آقا اين دبيرستانه خيلي باكلاس بود ‏، يه ساختمون سه طبقه كه طبقه دومش دفترش بود و رو درش نوشته بود : ورود دانش آموزان بدون اجازه ممنوع ! ما هم بچه مثبت تا قبل از ورود رو به همشهريه كردم و گفتم : آغا اجازه ؟‌ ما اومديم اينجا كس بكنيم . يارو به روي خودش نياورد ‏، چون بد جور جاكشي كرده بود .
جندهه رو برديم تو اطاق ناظم ‏، اول سيد رفت تو تا نرخ بذاره بعد ما رو بفرسته بتركونيم . يارو همشهريه از فرصت استفاده كرد و بد تيكه اي بارمون كرد ‏، حالا ما جاكش مادر بزرگ هم شديم . سيد اومد بيرون و منو فرستاد تو ‏ ، از همون بيرون داد زد : اين مهمون منه ‏، بهش يه حال اساسي بدي ها !
آقا ما تو ماشين كيرمون مرده بود ‏،‌ تا پستوناي اينو ديديم سه متر بالا اومد . يك پستونايي داشت كه نگو ! خلاصه كون اينم گاييديم و نا گفته نماند استاد ساك زدن بود ،‌ فقط نميدونم با اين همه تجربه اي كه داشت چرا كونش تنگ بود .
در خاتمه هم سيد مرام گذاشت و پولشو حساب كرد‌ ؛ سه هزار تومن بابت دو عدد كيري كه تحمل كرده بود و دو تومن هم انعام بچه هاش . موقعي خدا حافظي جا كشه يه نگاهي به من انداخت و گفت : حميد آغا حيفت نيست كس مادر بزرگ ميكني . من اگه تيپ و قيافه ي تو رو داشتم بهترين كس تهرونو زمين ميزدم .
يه نگاهي بهش انداختم و با خودم گفتم اگه تو يكي تو موقعيت من گير كرده بودي كون خر ميذاشتي .
با سپاس از تمامي عزيزاني كه ما را در گاييدن اين كون پنج زاري ياري كردند .
در پايان بايد بگم يكي از بچه هاي وبلاگيست كه نميخام اينجا آبروشو ببرم شماره جنده داده بود و گفته بود بگو من دوست نيمام (‌ واسه جنده هم خالي بسته بود ) . تا اونروز زنگ نزده بودم ‏، اونروز زنگ زدم يارو زنه گفت : شماره مورد نظر شما در شبكه موجود نميباشد . تا امروز كه آنلاين نشده اما گه گيرش بيارم ...

گربان سنه !

چهارشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۲

آرزو ( قسمت چهارم و آخر )
بدون هيچگونه زر زيادي ميپردازيم به داستان .
باورم نميشد بازم زهرا بهم دروغ گفته باشه . اينبار مصمم تر از هميشه منتظر تلفنش موندم تا بعد از اينكه حسابي حالشو گرفتم دكش كنم بره دنبال زندگي خودش . عصر بازم زهرا زنگ زد و باهاش خيلي سرد و جدي صحبت كردم . اين يك ساعت التماس ميكرد ولي من ول كن نبودم ، بلاخره ازش خواستم همه چي رو از اول و اينبار راست و حسيني برام تعريف كنه . مطمئن بودم كه اينبار بهانه ي خوبي براي دو در كردنش دارم اما بازم نتونستم خودمو راضي به شكستن دلش كنم . اولين موضوعي كه براش دليل ميخاستم چگونگي ارتباط اون با بابام بود . چيزي كه برام تعريف كرد رو نمي تونستم باور كنم : گفت شوهرش براي آسايش اون خونشو ترك كرده و رفته با ننه باباش زندگي ميكنه. داييش براي اينكه اين و بچه هاش تنها نباشند اكثراً با ايناس . چند ماه قبل بابام براي انجام يه كاري به مشهد ميره و از اونجايي كه با دايي اين خيلي وقته دوسته ميره يه سري هم به اون بزنه . خونه خود داييه كه ميره ميگن اونجا نيست و رفته خونه خواهر زادش . اونم بلند ميشه ميره اونجا ، كه از شانس بد زهرا داييه اونجا هم نبوده و اين درو باز ميكنه . باباي ما هم تا اوينو ميبينه ازش خوشش مياد و بعداً‌ كه دايي اينو ميبينه و متوجه وضعيت زهرا ميشه . شروع ميكنه به كار كردن رو مخش ، اما اين فقط به احترام اينكه دوست داييشه باهاش صحبت ميكرده . چند باري هم باباي بزرگوارمان بهش ميگه كه از شوهرش طلاق بگيره و بياد با اون ازدواج كنه . وقتي هم كه اين ازش ميپرسه شما زن و بچه نداريد ميگه ; همشون خارج اند . اون شبي هم كه زهرا به من زنگ زد ميخواسته ببينه بابا تو خونه تنها زندگي ميكنه يا كس ديگه اي هم است و اينبار از شانس بد باباي بد بخت ما مخ جمع و جور شدش دست من ميافته و از راه بدرش ميكنم .
دومين و مهمترين موضوعي كه دوباره دلمو نرم كرد اين بود كه زهرا واسه خاطر من جلوي همه خانوادش وايستاده بود . اين موقعي بهم ثابت شد كه مادرش بهم زنگ زد و ازم خواهش كرد دست از سر دخترش ور دارم . گفتم : خانم محترم من كه با دختر جنابعالي كاري ندارم . اون همش به من زنگ ميزنه . - اگه تو بهش در باغ سبز و سرخ نشون ندادي ، چرا همش به تو زنگ ميزنه ؟ تازگي ها هم همش حرف از طلاق ميزنه ، دختر من اهل طلاق و طلاق كشي نبود . - نه خانم اين چه حرفيه ؟‌ من با دختر شما كاري ندارم ، در باغي هم بهش نشون ندادم . اگه بازم بهم زنگ ميگم بره سر زندگيش . - نميخاد ! اگه بهت زنگ زد باهاش صحبت نكني ديگه زنگ نميزنه . - باشه !
كم كم داشت اوضاع عادي ميشد و ما دو تا هر روز حداقل دو ساعت با هم صحبت ميكرديم . تصميم داشتم به محض اينكه درسم تموم بشه و يه كاري دست و پا كنم باهاش ازدواج كنم . ميدونستم خانوادم بخصوص بابا با اين وصلت مخالفند . احساس ميكردم يه جورايي به زهرا مديونم چون طعم مورد انتخاب واقع شدن رو بهم چشانده بود ، دوستش هم داشتم اما عاشقش نبودم كه بخام واسه خاطرش از همه چيزم بگذرم . فقط منتظر يه اتفاق بودم تا مطمئن شوم آيا لياقت ازدواج با منو داره يا نه . البته موانع زيادي بر سر راه ازدواج بود از جمله شوهرش كه راضي به طلاق نبود . با اينكه بابا اونو تهديد كرده بود كه اگه بازم با من صحبت كنه آبروشو ميبره باهام صحبت ميكرد و من احمق اونقدر به خودم زحمت نمي دادم بشينم فكر كنم چه جوري بابا ميتونه آبروشو ببره . كم كم احساس گناه ميكردم ، احساس ميكردم با اين كارايي كه من ميكنم به يك مرد و سه تا بچه بي گناه خيانت ميشه . و بلاخره روزي رسيد كه قبض تلفنم به دست بابام افتاد و باز هم سابقه خوب كار دستمان داد و بابا فهميد اينهمه پول شهرستان براي چيه . مثل آدم نشست باهام صحبت كرد و سعي داشت قانعم كنه كه اين زن به درد من نميخوره . با اينكه خودم قبل از حرفاي بابا قانع شده بودم علت حساس بودنش رو در مورد زهرا جويا شدم . اول حاضر نبود حرفي بزنه اما وقتي همه اون چيزايي رو كه زهرا برام تعريف كرده بود رو براش تعريف كردم اول عصباني شد و چند تا بد و بيراه نثار ارواح اجداد خودش كرد . بعد هم گفت : اين درسته كه من بهش اصرار كردم ، اما هيچموقع بهش پيشنهاد ازدواج ندادم . بعد از خيلي وقت از يه زن جوون خوشم اومده بود و ميخاستم هر جوري شده چند وقتي صيغش كنم كه كردم . با اينكه هنوز رسماً از شوهرش جدا نشده ، روسپي ماهريه چون خيلي زود با محضر دار كنار اومد تا صيغه مون كنه .
همون لحظه جلوي بابا بهش زنگ زدم :‌ - الو !
- ببين جنده !
- شما ؟
- محمودم . زنگ زدم بگم اگه يه بار ديگه به من زنگ بزني يا جلو چشم سبز بشي خارتو ميگام .
اينو گفتم و گوشي رو گذاشتم . از فرداش تا يك ماه هفته اي يكبار نامه ميداد ، از خط اول تا آخرش تنها چيزي كه با معني بود " دوستت دارم " بود و بس . بقيش مثلاً شعر جديد بود .
پايان

از اينكه خيلي لفتش دادم معذرت ميخام . راستش داستان تو مخم بود اما حس تايپ كردنشو نداشتم ، الان هم ديدم كفر همگي بالا اومده با اينكه خوابم ميومد تايپش كردم تا خداي ناخواسته در آن دنيا شرمنده كسي نشم . ميدونم اين قسمت آخري مثل سريالهاي آبكي تلويزيون نا مفهوم نوشته شده ولي به جان عزيزت از بس الان خوابم مياد با چشم بسته تايپ مي كنم . خدا رو شكر از دست اين داستان كيري خلاص شديم ، هر روز كس شعر به مخمان هجوم مياورد ولي رو نداشتيم بنويسيم تا مبادا ملت بگن كس نگو قصه بگو .
گربان سنه !

یکشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۲

دولا شو تا كونت نمايان شود
كيرم دشمن شورت و تنبان شود

چهارشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۲

آرزو (‌ قسمت سوم و شايدم آخر )
به اونجا رسيديم كه محمود دوباره ميدون راه آهن قرار گذاشته . حالا بازم ادامه شو از زبان خودش مينويسيم .
سر ساعت يازده اونجا بودم اما از آرزو (‌ زهرا )‌ خبري نبود . 25 دقيقه محطل شده بودم اما از اون خبري نبود . داشتم به سمت ماشيناي وليعصر ميرفتم كه ديدم پشت يه اتوبوس وايستاده ، رفتم جلو و بعد از چاق سلامتي پرسيدم : بابا يه ساعته ما رو كاشتي الانشم اينجا وايستادي . چرا اونجايي كه من بودم نيومد ؟
- آخه اين دو روزه همش اونجا قرار گذاشتيم . فكر كردم زشته امروزم اونجا بيام .
به هر حال از اونجا سوار ماشيناي ونك شديم و مستقيم رفتيم پارك ساعي . قرار بود بريم و همونجايي كه ديروز نشسته بوديم بشينيم ، چون جاي دنج و خلوتي بود كسي هم كاري به كار آدم نداشت . دو سه دقيقه اي از نشستنمون نگذشته بود ، گفت : كاش ميرفتيم خونه ي شما . گفتم : اگه زودتر گفته بودي ميرفتيم .
خلاصه آقايي كه شما باشي از ساعت يازده و نيم تا يك ، درباره گذشته و آينده صحبت كرديم . از شوهرش گفت كه روزها اصلاً‌ بهش توجه نميكرده و فقط شبها كه حشرش بالا ميزده كار خودشو ميكرده و اينو ارضاء نشده ول ميكرده . موقعي كه ديدم اينقدر بهش ظلم شده حالم از مرد بودن خودم بهم خورد و از همون لحظه تصميم گرفتم دروغ هاشو به شرط اينكه ديگه بهم دروغ نگه و اگه سر و سري هم با بابام داره نداشته باشه ببخشم و سعي كنم خوشبختش كنم . گرم صحبت بوديم ، يهو گفت: محمود اون ساختمان رو برويي رو نگاه كن ، چهار نفر دارن نگاه مون ميكنن . نگاه كردم ديدم دو نفرشون از پله ها پايين اومدن . فهميدم خبراييه و بايد فرار كنيم اما از اونجايي كه فكر ميكردم اونجا شركتي چيزي باشه بلند شدم و آروم آروم به سمت حوض پارك راه افتاديم . بيست متري از صندلي دور نشده بوديم كه يكي صدا زد : آقا يه لحظه بياين اينجا !
برگشتم ديدم يه يارويي با لباس نيروي انتظامي پشت سرمون وايستاده . تا رسيدم نزديكش پريد مچ دستمو گرفت و گفت : راه بيافت بريم .
- كجا ؟
- بيا بريم بعداً ميفهمي .
- باشه بريم !
نگاهي به آرزو انداختم و اشاره كردم كه تو فرار كن . يارو مرده متوجه شد و داد زد : خانم شما هم بياين .
حالا من اشاره ميكنم تو برو ، اين بنده خدا دنبالم مياد . راه افتاديم كه بريم ، نميدونستم اين از كجا پيداش شده و اصلاً‌ كجا ميبردم . از رو برومون هم يه سرباز اومد . يارو تا سربازو ديد گفت : مرتيكه ي احمق اينجوري ميگيرن . حالا من مونده بودم و دو نفر مامور كه اصلاً معلوم نبود از كجا پيدا شون شده . از درب خروجي به سمت خيابان وزرا خارج شديم و چند قدم بالاتر ديدم كلانتريه . كمي جلوتر كه رفتيم و بالاي درشو نگاه كردم متوجه شدم كار از كار گذشته و اينجا مفاسد اجتماعي تهرانه . هر چي به يارو التماس كردم تو گوشش نرفت . ما رو بردن تو يه اتاقي و يك دقيقه بعد يه يارويي كه از ظاهرش معلوم بود درجش بالا تر از بقيس اومد تو .
- اسمت چيه ؟
- محمود
- چند سالته ؟
- بيست و يك
- چكاره اي ؟
- دانشجو
- كدوم دانشگاه و چي ميخوني ؟
- دانشگاه تهران ، حقوق ميخونم .
- تو حقوق ميخوني و هنوز با قوانين مملكت آشنايي نداري ؟
- جناب سروان من كاري نكردم كه قانون رو زير پا گذاشته باشم . اگه صحبت كردن با كسي كه قراره زنم بشه جرمه بفرمايين دارم بزنين .
- خفه شو ! من با چشاي خودم ديدم داشتين چكار ميكردين ، حالا خودتو زدي به موش مردگي و ميگي كاري نكردي ؟
- شما بفرمايين بگين من چكار ميكردم ؟
- بعداً‌ يادت مياد داشتي چكار ميكردي .
بعدش هم رو كرد به زهرا و شروع كرد به بازپرسي از اون .
- اسم تو چيه ؟
- آرزو
- تو چند سالته ؟
- بيست و يك .
- با اين آقا چه رابطه اي داري ؟
- فاميلمونه و قراره با هم ازدواج كنيم . خانواده هامون با هم صحبت كردن و امروز قرار بود ما دوتا حرفاي آخر رو بزنيم .
- خانوداتون كجا اند ؟
اينجا بود كه زهرا كم آورد و من مجبور شدم جواب بدم
- خانوادش مشهد زندگي ميكنن . خودش خونه ما مهمونه .
- آدم با مهمون و همسر آيندش تو پارك عشق بازي ميكنه ؟
- عشق بازي ؟ جناب من غلط كنم چنين كاري رو بكنم .
خلاصه به جرمي كه هرگز انجام نداده بودم راهي بازداشتگاه شديم . اونجا هم يارو مسئول بازداشتگاه گفت اگه هر چي اونا ميگن رو بگم درسته امكان داره خيلي سخت نگيرن . اولين باري بود كه وارد بازداشتگاه ميشدم ، تو اين بيست و يك سال عمرم حتي پامو از در كلانتري تو نذاشته بودم چه رسد به بازداشتگاه مفاسد اجتماعي . وارد بازداشتگاه كه شدم سه نفر به پيشوازم اومدن . رفتيم تو يه سلول نشستيم و اول اونا از من پرسيدن كه چرا دستگير شدم . همه چي رو از اول تا آخر براشون تعريف كردم . يكي شون كه اسمش رضا بود و بعداً گفت فرمانده بسيج پيروزيه و ماشين دوستشو گرفته بوده . يارو رفيقه ازش شكايت كرده و به جرم ماشين دزدي دستگير شده . خيلي بهم دلداري داد و گفت اينا هيچ غلطي نميتونن بكنن و شب آزادمون ميكنن . دوميش علي بود كه از مغازش نيم كيلو حشيش گرفته بودن ، خودش ميگفت مال خودش نبوده و كسي براش پاپوش درست كرده . اين علي آقا بچه ستارخان بود و مغازه لوازم ساختماني داشت . بنده خدا تازه ازدواج كرده بود و دلتنگ خانمش بود . بعداً مسئول بازداشتگاه اومد و گفت جريمشو پرداشت كردن و قراره آزاد بشه . اين علي آقاي بيگناه شبش سيگاري مهمونمون كرد ، يه كم مواد تو كفشش داشت . نفر سوم هم اسمش خشايار بود كه اين بنده خدا هم بيگناه بود و با خانوم تو شمال گرفته بودنش . بعد از يكي دو ساعت هم دو تا لر رو از دادگاه بر گردوندن كه جفتش رو تو خونه مجردي با يه دختر فراري گرفته بودن . ميگفتن ما با دختره تريپ خواهر برادري ريخته بوديم و هيچ گناهي هم نداشتيم . فقط اين وسط من مجرم بود و بس ، همه بيگناه بودن .
مسئول بازداشتگاه ( آقاي جعفري ) اول كه رفتم با من خيلي تند رفتاري كرد اما بعداً‌ با هم رفيق شديم و قرار شد واسش كار گير بيارم چون از دست بازداشتگاه و زنداني ها خسته شده بود . به هر دري زدم كه بذارن يه زنگ به خونه بزنم نذاشتن . بلاخره هم ساعت دوازده شب به زور سيگاري و حشيشي كه تو آبگوشت ريخته بودند خوابم برد . ساعت يك و نيم آقاي جعفري بيدارم كرد و گفت قراره آزادم كنن . رفتم بالا پيش سروان ، گفت بابا مامان زهرا دنبالش اومدن و بردنش . بعدش چند تا فحش هم نثار من كرد كه چرا اسم واقعي زهرا رو بهشون نگفتم . مثل اينكه بابا مامان اون اصلاً‌ سراغي از من نگرفته بودن و فقط از اونا خواسته بودن منو نصيحت كنن و آزادم كنن . يارو يك ساعت واسم سخنراني پدرانه كرد و گفت نبايد تو پارك عشقبازي ميكردم . هر چي ميگفتم آقا من عشقبازي نكردم مگه ول كن بود . خلاصه از من خواست شماره تلفن خونمونوبهش بدم تا هر موقع لازم بود زنگ بزنه و بگه برم اونجا . ولم كردن برم خونه ، ساعت دو از اونجا راه افتادم ، تمام پولي كه تو جيبم داشتم بيشتر از سيصد و پنجاه تومن نبود . مجبور شدم تا خونه پياده برم . تو خونه همگي نگران من بودن ، بابام هم تمام كلانتري ها و بيمارستانهاي اون اطرافو گشته بود ولي از من خبري نيافته بود . خيلي هم شاكي بود . پرسيد : كدوم گوري بودي ؟
- بازداشتگاه
- به چه جرمي ؟
نميتونستم بگم با فلاني گرفتنم ، چون ميدونستم اگه بگم دهنمو سرويس ميكنه گفتم : نميدونم . تو خيابون وزراء داشتم راه ميرفتم يهو يه اتوبوس وايستاد و چند تا مأمور ازش پياده شدن . همه كسايي كه دور و برم بودنو سوار كردن بردن . الانم بهمون گفتن دستور داشتن چند نفري رو بازداشت كنن و دوباره ازشون خاستن آزاد كنن . ما رو آزاد كردن اومدم خونه .
- برو بگير بخواب ، فردا ميرم ببينم چرا گرفتنت .
- باشه .
مگه خوابم ميبرد . هزار جور فكر از سرم ميگذشت و بيشتر از همه نگران زهرا بودم . چون ميدونستم داداشاش پدرشو در ميارن .
خلاصه اينكه فرداش باباهه رفت اونجا و فهميد منو با دختر گرفتن . بعدش هم زهرا بهم زنگ زد و گفت به بابام زنگ زده و گفته من ميخاستم شما رو ببينم . دفترتونو بلد نبودم از پسرتون خواستم منو بياره كه تو راه گرفتنمون ( به اين ميگن حماقت و خريت ، يكي نبوده بگه آخه كس خل تو كه پريروز رفتي دفترش ) . در ضمن گفت سروانه بهش زنگ زده و ازش خواسته ساعت 5 بعد از ظهر بره پارك ساعي ميخاد ببيندش كه بهش گفتم نره چون امكان داره يارو نيت بدي داشته باشه . ظهر باباهه شاكي اومد خونه و هر چي از دهنش در اومد نثار ما كرد و گفت از اين ببعد حق نداري پاتو از خونه بيرون بذاري . ننمون واسطه شد و قسمم داد كه به حرف بابا گوش بدم . مجبور شدم از اون روز تا يكماه بجز دانشگاه بيرون نرم و از دانشگاه هم يه راست برم خونه . باباهه گفت : با اون زنه ي بي حيا هم ديگه حرف نميزني ها . اون پدر سگ اگه زن خوبي بود با اينكه شوهر داره نميومد با تو دوست بشه .
گفتم : اون طلاق گرفته .
- گه خورده . هنوز طلاق نگرفته
- شوهرش اگه بفهمه و شكايت كنه دهنتو سرويس ميكنن .
باورم نميشد بازم زهرا بهم دروغ گفته باشه .

ادامه دارد ...
شرمنده بازم نشد اين داستان لعنتي تموم بشه ، فكر كردم اين ديگه قسمت آخرشه اما انگاري مخ ما ول كن قضيه نيست و ميخاد ما رو شرمنده گل روي شما بكنه .
گربان سنه !

چهارشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۱

سال نو مبارك !





















src="images/happy_norooz.swf" quality=high
pluginspage="http://www.macromedia.com/shockwave/download/index.cgi?P1_Prod_Version=ShockwaveFlash"
type="application/x-shockwave-flash" width="377" height="273">



عرضم به خدمتتون كه پيشاپيش ، يعني دقيقاً 25 ساعت و خورده اي زود تر ، فرارسيدن سال نو رو خدمت همه شما عزيزان و خر دمندان تبريك عرض نموده . آرزو رو هم واسه اينكه شما سالي پر از موفقيت و شادي ( به استثناي ايام شهادت اين و اون ) داشته باشيد يه بار ترتيبشو ميدم . صد سال به از اين سالها . ايشاالله سال بعد اين موقع بيام خونتون عيد مباركي نقل و نبات بخورم ، البته اگه ما خونه شما بيايم تنها چيزي كه به خوردمون ميدين كيره .
با اجازه همتون ميخام امسال رو سال خفاش نامگذاري كنم . پس سال خفاش مبارك .متولدين اين سال يا كس خل ميشن ( مثل بنده ) يا جنده ( مثل تو ) .
به هر حال گذشته از كس و شعر سال پر از موفقيتي رو براي تك تك شما دوستاي خوبم آرزو ميكنم .
انيميشني كه در فوق ملاحظه ميفرماييد از سايت جناب علي آقاي جهانيان به سرقت رفته است . اوني رو هم كه روز تولدم تقديم خودم و برخي از دوستان كردم از سايت همين شازده ورداشته بودم . البته كپي رايت اون رو علي آقا به ما هديه داده بودند . اينم از سايتش .

گربان سنه !
توجه : ادامه داستان آرزو رو هم بزودي مينويسم . اينروزا كاليبره بد جور بالا رفته .

جمعه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۱

آرزو ( قسمت دوم )

خلاصه آقايي / خانومي كه شما باشي بلاخره سه چهار روز بعد آرزو زنگ ميزنه و ميگه كه قراره شب همون روز با قطار بياد تهران . محمود هم تو كون عروسي ميشه و منتظره كه فردا آرزو از راه برسه . فردا ساعت 11 آرزو از راه آهن زنگ ميزنه كه آره من تهرانم ، الان هم ميرم نازي آباد خونه مامانم اينا . محمود ازش ميپرسه : پس كي همديگه رو ببينيم ؟ - هر موقع ميتونستم بيرون بيام بهت زنگ ميزنم بلند شو بيا راه آهن . – مگه جا قعطيه ؟ - آخه اونجا نزديك خونه مامانم ايناس ، واسه من بهتره . – باشه .
فرداي اونروز آرزو زنگ ميزنه و براي فردا صبح تو ميدان راه آهن قرار ميذاره و ميگه از اونجا ميخاد بره دفتر باباي محمود . بقيه شو از زبان خود محمود بشنويد . فردا ساعت 11 رفتم ميدون راه آهن . قرارمون رو بروي يه دكه روزنامه فروشي كنار پارك بود . جايي كه من وايستاده بودم پر عمله بود . ده دقيقه اونجا وايستادم ولي از آرزو خبري نبود ، فكر كردم سر كارم گذاشته و نمياد . تصميم گرفتم پنج دقيقه ديگه هم وايستم اونموقع اگه نيومد ميرم خونه . دو سه دقيقه نگذشته بود كه ديدم يه دختره با مانتوي كوتاه چرمي سمت دكه روزنامه اومد . باورم نميشد تو راه آهن يه همچين تيكه اي ببينم . اومد جلوي روزنامه فروشي وايستاد و به سمت خيابون خيره شد . رفتم جلوش وايستادم و گفتم : آرزو خانوم ؟ - سلااااام ! – سلام ، خوبي ؟ - قربونت برم ! تو خوبي ؟ - آره خوبم - باورم نميشه دارم ميبينمت . – سعي كن باور كني . – چشم !
از اونجا سوار ماشين شديم رفتيم ولي عصر ، از همون لحظه اول احساس كردم صد ساله ميشناسمش . بناءً باهاش خيلي خودموني بودم . ناهارو تو رستوران بغل پاساژ كيش خورديم . اونجا ازش پرسيدم : تا كي ميتوني بموني ؟ - الان كه بايد باباتو ببينم - با بابام چكار داري ؟ يه نامه داييم داده كه بايد بهش برسونم . – باشه پس منم ميام – مگه بابات ميدونه ما با هم دوستيم ؟ - نه بابا ، تا سر كوچه با هم ميريم از اونجا اول تو برو چند دقيقه بعد هم من ميام تو . – باشه . از ميدون ولي عصر سوار شديم سهروردي . شركت بابام اينا تو خيابون سهرورديه . سر كوچه از هم جدا شديم و اون تند تند رفت تو شركت . من هم آروم آروم وارد شركت شدم . ديدم تو سالن نشسته ، از اونجايي كه با منشي بابا خودموني ام رفتم كنار منشيه نشستم و پرسيدم : خانوم جان اين دختره كيه ؟ - اسمش زهرا . ص است و با بابات كار داره . يهو جا خوردم ، اين كه به من گفته بود اسمم آرزوس . به روي خودم نياوردم و پرسيدم : بابا الان كجاس ؟ - تو دفترشه . – آهان . چند دقيقه بعد تلفن روي ميز منشيه زنگ زد . بابا بود و داشت ميپرسيد كه كي با اون كار داره . منشيه گفت : خانوم زهرا . ص از مشهد اومدن و باهاتون كار دارن . فكر كنم باباهه بهش گفت : پس چرا منتظرشون گذاشتي ؟ چون منشيه گفت :‌ببخشيد ، خودتون گفتين هر كي اومد بگم جلسه دارين . خلاصه نيم ساعتي با منشيه لاس زديم و دفتر باباهه رو پاييديم ببينيم چي ميشه . بعد از نيم ساعت كه مصادف بود با ساعت تعطيلي شركت . منيشيه رفت تو و بجاش آرزو خانوم كه حالا ميدونستم اسمش زهراس بيرون اومد . جلوي من وايستاد و گفت : محمود جان بابات به من گفت همينجا وايستم ، ميخاد برسوندم . – باشه ، حتماً ميخاد ناهار بياي خونه ي ما . – نه ، گفت ميرسوندم خونه خودمون . – باشه ! آقا اين بجاي اينكه همونجا وايسته از شركت بيرون رفت . بعدش هم باباهه بيرون اومد و سوئيچ ماشين داد به من و گفت : محمود جان تو برو خونه من كمي كار دارم يه ساعت بعد ميام . اونجا بود كه فهميدم يه خبراييه . ماشينو از پاركينگ در آوردم و تا خواستم از كوچه بيرون برم ديدم آرزو سر كوچه وايستاده . رفتم كنارش ترمز زدم و گفتم : بابا كه به من گفت كمي كار داره همينجا ميمونه . – والله به من گفت سر كوچه منتظر باش ميام . ديگه داشتم از كنجكاوي و عصبانيت منفجر ميشدم ، بازم به روي خودم نياوردم و راهمو كشيدم كه برم . يهو يه فكري به ذهنم رسيد و تو كوچه بعدي پيچيدم و ماشينو يه گوشه اي پارك كردم كه از بيرون كوچه ديده نشه . رفتم سر كوچه پشت شمشادها وايستادم ، طوري كه آرزو اگه نگاه هم ميكرد منو نمي ديد . حدود يه ربع بعد باباهه پياده اومد و با هم راه افتادن . به تعقيبشون پرداختم تا اينكه سر خيابون سوار تاكسي شدن و رفتند . باورم نمي شد سرم كلاه رفته باشه . از همونجا يه راست رفتم خونه و منتظر تلفنش شدم . ساعت چهار و نيم عصر زنگ زد . گفتم : رسوندت خونه تون ؟ - نه ، هر چي منتظرش شدم نيومد خودم تاكسي گرفتم اومدم . ديدم اينجوريه تصميم گرفتم منم براش نقش بازي كنم . گفتم : راستي ؟‌- آره ! اون كه نيومد كاش تو نرفته بودي ميرسونديم . – گذشت ديگه . قبل از اينكه قطع كنه نتونستم خودمو كنترل كنم و پرسيدم : تو اسمت چيه ؟ - آرزو . – گه خوردي ، پس زهرا اسم ننته ؟ - آه ببخشيد بهت نگفتم من اسم شناسنامه ايم زهراس ولي همه آرزو صدام ميزنن . – خب زود تر ميگفتي . – ببخشيد . حالا از كجا فهميدي ؟ - بماند . – آهان حتماً‌ منشي بابات بهت گفت . موضوع رفتنش با بابا رو بهش نگفتم ، ميخاستم اول يه تريپ درش بذارم بعد بهش بگم و ردش كنم بره دنبال كارش . يكي دو روزي ازش خبري نداشتم تا اينكه زنگ زد و بازم برا فردا قرار گذاشت . در ضمن بهم گفت : ميخام يكي از بچه ها رو هم با خودم بيارم . – من حوصله دوستاي تو رو ندارم . – بابا دوستامو كه نميگم .- پس كي رو ميگي ؟ - ميخام يكي از دختراي خودمو بيارم . – آهان . باشه بيارش .
اينبار هم قرار ساعت يازده ، همون مكان قبلي . باز هم با ده دقيقه تاخير اومد . يه دختر بچه حدوداً‌ چهار ساله هم باهاش بود كه بيشتر شبيه بچه ميمون بود تا بچه انسان . رفتيم پارك ساعي ، آخر پارك ساعي جايي كه روبروش خيابان وزراء است و سمت چپش هم يه كوچه س ( اسمشو نميدونم ولي همون كوچه اي كه فرهنگسراي بانو هم توشه ) روي نيمكت نشسيتم . بچش خيلي شر بود ، از همون اول شروع كرد به شاشيدن تو مخ ما . پدر سوخته نميذاشت يه كم ننشو بمالونيم ، تا دست مينداختم گردنش بچهه ميومد رو بروم وا ميايستاد و بهم خيره ميشد . خلاصه اونروز هم بچش تو اعصابمون ريد ، ولي خودش از همون اول تا آخرين لحظه كه ساعت شش عصر تو شهر ري ازش جدا شدم قربون صدقم ميرفت و دستمو ميبوسيد . اونشب خونه يكي از فاميلاشون تو شهر ري مهمون بودن .
فردا صبح ساعت نه بهم زنگ زد و باز هم ساعت يازده ، ميدون راه آهن باهاش قرار گذاشتم .
قابل توجه شما خواننده عزيز كه ماجرا از فردا جدي تر ميشه .
ادامه دارد ...

گربان سنه !

شنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۱

بازگشت خفاش 2
با عرض ادب و سلامهاي بي پايان به شما خواننده عزيز كه يك ماهه سركاري و داستان نصفه نيمه ميخوني و صدات هم در نمياد . اون عزيزاني هم كه صداشون در اومده بزودي صدايشان در نطفه خفه خواهد شد . حقير بخاطر تاخير در بروز رساني اين وبلاگ از تمام شما عزيزان ، حتي آن كس كش هايي كه فحش نثارمان فرموده اند معذرت خواسته اميدوارم مرا عفو بفرماييد كه اگر هم نفرموديد به تخم چپ مرغ همسايمون . عرضم به درزتان بدليل مشكلات خصوصي اي كه مدعي العموم ( يه دادستان مادر لنگ هوا ) برايم دست و پا كرد مدتي در گير بازداشتگاه ، پزشك قانوني ، دادگاه و مرحله آخر بانك و فيضيه بودم . والله جناب سرهنگ ما بيگناه بوديم !!!
آخه كدوم كس كشي گفته لب گرفتن تو خيابون جرمه و كدوم مادر جنده اي گفته كه گشت در همان دم كه حميد بدبخت در حال انجام عملي خير ، خدا پسندانه و حركتي فرهنگي دست گير گردد و ... اللهي جز جيگر بگيري سروان !
همدردي
به استعضار مباركمان رساندند كه سنگر برادر جانباز و بسيجي مان سردار بزرگ اسلام و ايران زمين حاج آريا جمشيدي طي يك عمل ناجوانمردانه توسط عده اي وطن فروش اشغال گرديد و خودشان در اسارت بسر ميبرند . در همينجا اعتراض خود را به تمام جهانيان اعلام داشته و با كمال وقاحت ميگويم : خارتو گاييدم هكر !!! به اميد آزادي اين برادرمان از اسارت و بازگشت شان به اين مرز پر گهر . اين سانحه تأسف بار را به تمام هم ميهنان مقيم داخل و خارج از كشور تسليت گفته ، براي بازماندگان آن آزاده آرزوي صبر و استقامت در مقابل مشقات زندگي بدون داستانهاي محرك ادلول ( جمع دول ) مينمايم .
سحر ميگفت بلبل باغبان را
در اين باغ جز نهال غم نرويد
به پيري ميرسد خار بيابان
ولي گل چون جوان گردد بميرد
اي هكر بي غيرت اگر خايه اي اندرون شورتت داري بيا اين وبلاگ رو هك كن تا برم يه وبلاگ جديد وا كنم بدتر از اين .
برا امروزتون بسه ...
به كوري چشم آدماي ترسويي كه خايه ندارن تو نظر خواهي ايميل و آدرس وب خودشونو بنويسند بايد بگم كه بزودي ادامه داستان آرزو منتشر خواهد شد ( با اينكه ديگه علاقه اي به نوشتنش ندارم ) . احتياجي هم ندارم به كون خودم فشار بيارم ، فقط كافيه به كون آبجي اون كسيكه اين حرفو زده يه فشاري بدم . اون موقع داستان پشت سر داستان فوران ميكند .

گربان سنه !

شنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۱

آرزو
قبل از اينكه شروع به نوشتن اولين داستان تخييلي كنم تصميم دارم يه چيزايي رو بگم تا مبادا نا گفته از دنيا بريم . اول اينكه امكان داره اين داستان اونجوري كه شما تصور كرده ايد نباشه و درپيت ترين داستاني باشه كه تا حالا مطالعه فرموده ايد ، در اين صورت KLS . دوم اينكه من تا به امروز هر چي نوشتم ، يا كس شعر بود و يا اينكه خاطرات شخصي و بعضاً خاطرات دوستان . بناءً اين اولين باريست كه پا از خاطره و كس شعر فراتر گذاشته و ميخام داستان درست حسابي بنويسم ، كه البته در قالب يك خاطره خواهد آمد . و كلام سوم اينكه من براي درك بهتر شخصيتهاي داستانم نقش تك تك شون رو براي بعضي از دوستان بازي كردم تا نظر آنان را در مورد اين شخصيتها بهتر بدانم . تمام !

محمود بيست و يكساله و بر عكس بقيه دوستام اهل كس كلك بازي ، پارتي ، ماشين سواري و جنده بازي نبود ولي در عوض حد اقل ده تا دوست دختر فابريك داشت اما با همه شون فقط تلفني صحبت ميكرد و بس . خيلي كم اتفاق ميافتاد كه كسي رو بياره خونه و يا باهاش بيرون بره . هر موقع هم ازش ميپرسيديم چرا فقط به تلفن بسنده ميكنه ، ميگفت به محض اينكه دختري رو ميبينه و كمي باهاش صحبت حضوري ميكنه ، وابستگي شديدي بشه پيدا ميكنه . از اونجايي كه دو سه باري از دخترا كير هاي اساسي خورده بود ديگه جرئت نميكرد به كسي دل ببنده . هر موقع باهام درد دل ميكرد از بزرگترين آرزوش ميگفت ، ميگفت دوست داره عاشق دختري بشه كه واسه خاطر اون از همه چيش بگذره ، هر موقع باهاش صحبت ميكنه بگه محمود دوستت دارم . نميدونم اين بشر چرا هميشه آرزو هاي غير ممكني ميكرد و ما هم ميگفتيم آروز بر جوانان عيب نيست . آخرين باري كه ديدمش با يه دختره قرار گذاشته بود و بعد از اون احساس ميكرد كسي كه ميخاسته رو پيدا كرده . وقتي هم ازش پرسيدم چرا چنين احساسي داره ، گفت واسه اينكه دختره بهم گفت تو خيلي خوبي و از اين حرفا . گفتم الاغ جان اينكه نشد دليل ، منم اگه هر چي پول تو جيبمه رو واسه خانوم خرج كنم بهم ميگه خيلي خوبي . و اين بار هم مثل هميشه گفت : اشتباه ميكني بابا اين با قبلي ها فرق داره . و بازم مثل هميشه ، كه دو روز بعد از قرار ميومد و كير ما رو نثار كس دختره ميكرد و ميگفت دختره خرش كرده ، بهش خنديدم و گفتم :‌جوجه رو آخر پاييز ميشمرن داداش ! خلاصه حدود شش ماهي بود كه ازش بيخبر بودم و از اونجاييكه آخرين بار من در خونه شون رفته بودم ، دوست داشتم اين بار رو اون بياد كه تا ديروز حتي نميدونستم زندس يا مرده . بلاخره ديروز انتظار شش ماهه ما بسر رسيد و محمود خان با يه متر ريش و پشم پشت در خونه ظاهر شد و با ظهورش ابتدا دلمان را غرق شادي و بعد هم غرق مخمان را غرق درياي ان فرمود . آغا دوباره عاشق شده اما اينبار من هم به اين نتيجه رسيدم كه اين تو بميري از اون تو بميري ها نيست ، يعني واقعاً‌ عاشق شده ؟
قضيه از اين قراره كه يه شب ساعت دوازه شب يه دختره بهش زنگ ميزنه ، خودشو يكي از آشنا هاي باباش معرفي ميكنه و اصرار ميكنه كه ميخاد با باباش صحبت كنه ، از اونجايي كه باباي محمود از اون آدماييه كه اگه خونش تو آتيش بسوزه ولي خودش خواب باشه حاضره بسوزه ولي از خواب بلند نشه ، اين هم يه جوري دختره رو دكش ميكنه و ازش ميخاد فردا با موبايل باباهه تماس بگيره. فردا شبش باز هم همين قضيه تكرار ميشه و اينبار محمود تصميم ميگيره از دختره بپرسه كه با باباش چه كار داره و از كجا ميشناسدش . دختره هم ميگه كه اصلاً‌ با باباش كاري نداره ، بلكه دوست داره با خود محمود دوست بشه . اينم طبق معمول قبول ميكنه و از دختره ميخاد خودشو بصورت كامل معرفي كنه تا بيشتر باهاش آشنا بشه . ابتدا دختره خودشو آرزو ، 18 ساله و ساكن تهران معرفي ميكنه اما بعد از چند روزي كه با هم صميمي تر ميشن اعتراف ميكنه كه ساكن مشهده و بتازگي از شوهرش جدا شده . همچنين ميگه كه خواهر زاده يكي از دوستان باباي محموده و تعريف اونو از داييش شنيده . محمود خان رو هم جو ميگيره و شروع ميكنه به ابراز همدردي نمودن و از اين حرفا . چند روز بعد از اعترافات ، خانوم شروع ميكنه به تريپ لاو گذاشتن و ميگه عاشق شخصيت محمود شده . حالا ما تو فكريم بدونيم اين بشر چي از محمود ديده كه ما نديديم . كار به جايي ميرسه كه روزانه حد اقل ده دوازده بار با هم صحبت ميكنن و در هر بار تماس هم يه بار بعد از سلام و يكبار قبل از خدا حافظي ميگه :‌ محمود دوستت دارم ! . انگاري ميدونسته اين بد بخت تمام آرزوش اينه كه يكي بهش بگه دوستت دارم ، اما جالب اينجاست كه جناب محمود خان برعكس هميشه كه تخمك مالي دخترا رو ميكرد واسه اين بدبخت كلاس ميذاشته و در جواب دوستت دارم از واژه ها ناجوانمردانه اي مانند : اشكالي نداره ، باشه ، گمان نكنم و تحمل ميكنيم استفاده ميكرده . بعد از حدود يكماه و نيم محمود ازش ميخاد بياد تهران تا همديگه رو ببينن . شايد از قيافه و تيپ هم خوششون نياد . آرزو ميگه :‌ تو حتي اگه كور و كل هم باشي من قبولت دارم و فقط برا من سيرتت مهمه . و باز هم بر عكس موارد تقريباً مشابه كه يادم مياد يه بار محمود واسه خاطر يه دختره كه باهاش تو اينترنت آشنا شده بود بلند شد رفت آبادان . آرزو قول داد تا يكهفته ديگه بياد تهران و وقعي ازش ميپرسه تو تهران خونه كي مياي ، ميگه خانوادش تهران اند ولي از اونجايي كه شوهرسابقش آدم خشني است از ترس رفته مشهد و با مادر بزرگش زندگي ميكنه .
ادامه دارد ...
با آمدن آرزو داستان جالب تر ميشود و آمدن آرزو مصادف است با قسمت دوم اين ماجرا . در صورتيكه اشكالي بر اين ماجرا وارد بود ، كه مطمئناً‌ است ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود محروم نگردانيد .

گربان سنه !

شنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۱

بزودي پابليش مي شود
تصميم گرفتم يه داستاني براتون بنويسم ، داستاني كه چند روزيه مخمو داغون كرده . آخه يكي نبود به ما بگه : مرتيكه تو رو چه به داستان عاشقانه نوشتن كه نشستي خودتو جر دادي يه داستان عاشقانه به ذهنت بياد تا بنويسي . ميخاستم شروع به نوشتن داستان هاي كوتاه كنم اما يه داستاني به ذهنمان رجوع كرده كه دهنمون رو سرويس كرده .
مژده براي دختر ها : تو اين داستان يه زن به عشقش وفادار ميمونه و همه چي رو تحمل ميكنه !
دارم با خودم كلنجار ميرم كه آيا حق دارم قانون اين وبلاگ رو بشكنم و يه زن يا دختر رو خوب معرفي كنم يا نه . آخه تا امروز همش بد گفتيم ، يهو كه نميشه تعريفشونو كرد .
لطف كنيد و براي اولين بار باهام همكاري كنيد و بگيد چه كار كنم . لطفاً‌ دخترا با اسم پسر نظر ندن ! نظر خواهي هم ريده ، اگه درست شد كه نظر بديد اگر هم درست نشد كون لقش زحمت بكشين و ايميل بفرستين . منتظرم .............................
گربان سنه !

سه‌شنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۱

چگونه يك دختر را خرتر كنيم
از آنجايي كه عموماً‌ جنس مؤنث داراي هوش و ذكاوتي به اندازه الاغ يا خر ميباشند موضوع اين مطلب را به چگونگي خر تر كردن آنان ، يعني اينكه چگونه ميشود يك دختر را گول زد ، اختصاص داده ايم . خب همانطور كه فرموديم خر تر كردن يك خر خيلي ساده تر از خر كردن يك انسان و يا حتي گاو است . بناءً موضوع اينبارمان خيلي ساده و آسان است و حقير احتمال ميدهد اگر در كله شما مقداري بيشتر از يك دختر عقل و ذكاوت باشد اين درس بدردتان نميخورد ، اما حقير مطالعه اين درس را به تمام آيندگان ميهن عزيزمان توصيه ميكنم تا مبادا غافل از دنيا بروند و در آن دنيا بقيه خوانندگان به ته ريششان بخندند .
1- در صورتي كه ميخواهيد به دختري بفهمانيد كه به او علاقمنديد ، هيچگاه چنين چيزي را بوسيله زبان بيان نكنيد . بلكه همانگونه كه شخصي با حركات خود به يك الاغ ميفهماند كه از كدام راه برود شما نيز با رفتار و حركات خود به او بفهمانيد .
2- اگر مجبور شديد علاقه خود را به يك دختر ابراز كيند ، هيچگاه و به هيچ چيز ( حتي به جان سگ همسايه تا ) قسم نخوريد چون در آن صورت متوجه ميشود شما دروغ ميگوييد .
3- اگر يك دختر بشما گفت دوستتان دارد ، ذوق زده نشويد و همانند كس نديده ها شما هم نگوييد كه او را دوست داريد چون رويش زياد ميشود و از آن ببعد مجبوريد روزانه هزار و پانصد بار دوستت دارم بزبان بياوريد .
4- هيچگاه از دوست دختر قبلي خويش با دوست دختر جديد حرفي نزنيد ، چون كونش ميسوزد .
5- تا موقعي كه خود دختر از شما نخواسته است حتي ماچ نيز از او نخواهيد . ميدونم سخته ولي سعي كنيد خودش بخاد . اگر شما از يك دختر چنين چيزي را بخواهيد توقع خواهد داشت كه شما با او ازدواج كنيد . در حاليكه من ميدانم شما كس كش تر از اين حرفهاييد كه با او ازدواج كنيد . پس گوشها و چشمان خود را تيز كنيد تا نشانه اي از ميل جنسي را در دختر بيابيد ، در چنين حالتي بدون درنگ و حتي يك كلمه حرف و حديث از او لب بگيريد . در صورتي كه در انجام اين عمل خير اندكي تأخير كنيد دختره شما را پپه پنداشته و فكر ميكند كير نداريد .
6 - هيچگاه از ديدن يا شنيدن دوست دختر خود ذوق زده نشويد چون فكر ميكند خيلي براي شما مهم است و امكان دارد به شما بي محلي كند . سعي كنيد هميشه خونسرد باشيد و در مواقع لازم كه خودتان بهتر از من ميدانيد نقش يك مادر مهربان را براي دختر بازي كنيد .
7 - ( قابل توجه بعضي ها )‌ هيچگاه براي يك دختر وبلاگ درست نكنيد كه پس فرداش مجبور شيد با سوء استفاده از اسم من هكش كنيد و كاسه كوزه ها را بر سر بنده خراب كنيد .
8 - اگر بنده كس شعر تحويلتان ميدهم ناراحت نشويد ، چون تا حالا هيچ بني بشري حرف حسابي از ما نشنيده .

گربان سنه !

چهارشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۱

كان گذاري در ايران باستان
هشتاد سال قبل در چنين روزي عالم بزرگ جهان بچه بازي ، مردي كه تمام فنون كان گذاري با دستان كان پرور او رشد يافتند و مردي كه كتاب بزرگ كان گزاري در ايران باستان از آثار با ارزش اوست ، حاج عبدالكونين قزويني ديده از جهان فرو گذاشتند و بجز تعدادي بچه بي سرپرست و كتاب مذكور چيزي از اوشان به يادگار نماند كه بدرد من و شما بخورد . اوشان در سال 1203 هجري شمسي در شهر قزوين ديده به جهان گشودند ، در سن يكسالگي آموزش كون گاي (Koong A ) را نزد پدر بزرگوارشان شروع كردند و در سن دوازده سالگي سفري به شهر مقدس رشت داشتند كه در آنجا نيز مورد استقبال پير و جوان قرار گرفتند . بماند كه اوشان در 98 سال عمر گهربار خويش چه تاجي به كان مملكت زدند ولي قابل ذكر است كه اوشان در سن 80 سالگي به تاليف كتاب كان گذاري در ايران باستان پرداختند. متاسفانه بدليل فقر شديد مالي از انتشار كتاب محروم ماندند و بلاخره در سن 98 سالگي در زادگاه مقدس شان رحلت كردند .
انالالله و انا فداي هر كون
در زير مختصري از كتاب كان گذاري در ايران باستان خواهد آمد كه اميدوارم مورد توجه شما عزيزان قرار گرفته و در جهت تشويق شما بزرگواران به مطالعه كتاب مفيد باشد :
بنا به تحقيقات دانشمندان فرنگي قبل از نابودي كامل قوم لوط ، عده اي ( 5 مرد و 3 بچه ) از ترس جان و مال خود بدان پيغمبر ايمان آوردند تا در امان بمانند و خداي ناخواسته آن قوم به انقراض كامل نرسد . بعد از آنكه طوفان يا هر كسشعر ديگري پايان يافت و اين 8 نفر دانستند ديگر در امان خواهند بود پيغمبر و شهر خويش را به مقصد مشرق زمين ترك گفته و سر انجام در شهري كه اكنون قزوين مي نامندش منزل گزيدند . آنان براي جلو گيري از انقراض نسل خويش به چندين كاروان تجارتي حمله كردند و دختراني باسارت برده با آنان ازدواج كردند و بدينوسله نسل خويش را زنده نگهداشتند. در همان ابتدا بر سر دختري زيبا با هم به نزاع پرداختند كه باعث رانده شدن آن 3 بچه از جمع 8 نفر گرديد . آن سه نفر هم با همسران خود بعد از پيمودن مسافتي كوتاه در جايي سكونت گزيدند كه اكنون رشت خوانندش .
در ايران باستان يكسال به يكسال مردان نيرومند قبليه قزوينيان به قبيله رشتان حمله برده بعد از كشتن زنان و كودكان ، پسران آنان را به اسارت ميگرفتند . بعد از پايان جنگ هر كس بچه اي اضافه داشت را در بازار بزرگ قزوين به حراج ميگذاشت . قيمت بچه بستگي به قد و وزن او داشت نه زيبايي ، البته شايان ذكر است كه بچه هاي سفيد تر و چاق تر از ارزش بيشتري برخوردار بودند . در بازار قزوين قيمت ارزانترين بچه برابر با شانزده كنيز چيني ، دوازده كنيز هندي ، هشت كنيز ايراني و دوازده كنيز ترك بود كه اين قيمت در باره بچه هاي سفيد و تپل 5 برابر نيز ميرسيد . در سالهاي 100 و 200 قبل از ميلاد مسيح مردم قزوين داراي تمدن پيشرفته اي بودند . تمام مراحل بچه بازي در مدارس آموزش داده ميشد و حتي مغازه هايي كه در آنها وسايل بهداشتي براي اين كار فروخته ميشد نيز وجود داشتند . متاسفانه بعد از لشكر كشي مسلمين به قزوين تمام پيشينه تاريخي و تمدن چهار هزار ساله اين شهر پر گهر به فراموشي سپرده شد ...
اين كتاب توسط انتشارات فروگذاران در پانصد و هشتاد صفحه ، به چاپ شصت و هشت هزارم رسيده است كه شما ميتوانيد از تمام كتابفروشي هاي معتبر كشور تهيه فرماييد .
گربان سنه !

یکشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۱

حكايت
يكي بر سر راهي مست خفته بود و زمام اختيارش از دست رفته عابدي بر روي نظر كرد و در حال او را بگوشه برده كام خويش از جوان بر گرفت و گفت هذا كير منبعة الكرامات .
بكن اي پارسا كون گنهكار
با روغن توي كون او فرو كن
اگر كونش گذاشته آيت الله
برو او را تو قم بي آبرو كن

پنجشنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۱

فرزند خفاش



گفت خفاشي را يكي خايه مال
كه ترا فرزند زاييدست عيال
گفت با خود من كه با چشمان كور
كي توانم ديد آن فرزند گور
خاصه هر چه پول اندر خانه داشت
يا كه هرچه سكه آن فرزانه داشت
با خودش برد سوي آن بيمار ستان
با حكيم گفت اي كثافت كم ستان
تا برم فرزند و مادر با خودم
من كه از بي پولي خود ناخودم
خاصه سوي بستر همسر برفت
در نديد با كله توي در برفت
بچه در آغوش بگرفت و نواخت
ناگهان چيزي تو شلوارش گداخت
حس بكرد اين بچه نيست يك خانم است
يا پرستار است يا كه خادم است
گفت اي فرزند من كانت كجاست
بچه از فرط غضب سيلي نواخت
گفت اي نادان خر ، من افسرم
بچه ات را سوي زندان ميبرم
گفت كور اي نازنين من چرا ؟
تو بزندان ميبري آن بچه را
گفت اي نادان ترا شد يك پسر
كرد كون دكترش را همچو خر
كون دكتر جر بخورد با كير او
هيچ كس نتوان كند تدبير او
كور از فرط شادي داد زد
چيغ نزد با كون خود يك باد زد
گر چنين فرزند باشد او پدر
كون ملت را بگايند همچو خر


عرضم به حضور سروران گرامي كه ديديم بدون كس شعر پراندن نتوان زيست ، پس دوباره با كمال افتخار باز گشتيم تا با هم دروازه هاي كس شعرستان را بروي يكديگر بگشائيم . پس سلامي دوباره به روي خندان شما عزيزان ، سلامي به كون فراختان ، سلامي به كس باداميتان ، سلامي به آن خوابيده در شورت ، سلام ...سلام ...سلام !
گربان سنه !