شنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۱

آرزو
قبل از اينكه شروع به نوشتن اولين داستان تخييلي كنم تصميم دارم يه چيزايي رو بگم تا مبادا نا گفته از دنيا بريم . اول اينكه امكان داره اين داستان اونجوري كه شما تصور كرده ايد نباشه و درپيت ترين داستاني باشه كه تا حالا مطالعه فرموده ايد ، در اين صورت KLS . دوم اينكه من تا به امروز هر چي نوشتم ، يا كس شعر بود و يا اينكه خاطرات شخصي و بعضاً خاطرات دوستان . بناءً اين اولين باريست كه پا از خاطره و كس شعر فراتر گذاشته و ميخام داستان درست حسابي بنويسم ، كه البته در قالب يك خاطره خواهد آمد . و كلام سوم اينكه من براي درك بهتر شخصيتهاي داستانم نقش تك تك شون رو براي بعضي از دوستان بازي كردم تا نظر آنان را در مورد اين شخصيتها بهتر بدانم . تمام !

محمود بيست و يكساله و بر عكس بقيه دوستام اهل كس كلك بازي ، پارتي ، ماشين سواري و جنده بازي نبود ولي در عوض حد اقل ده تا دوست دختر فابريك داشت اما با همه شون فقط تلفني صحبت ميكرد و بس . خيلي كم اتفاق ميافتاد كه كسي رو بياره خونه و يا باهاش بيرون بره . هر موقع هم ازش ميپرسيديم چرا فقط به تلفن بسنده ميكنه ، ميگفت به محض اينكه دختري رو ميبينه و كمي باهاش صحبت حضوري ميكنه ، وابستگي شديدي بشه پيدا ميكنه . از اونجايي كه دو سه باري از دخترا كير هاي اساسي خورده بود ديگه جرئت نميكرد به كسي دل ببنده . هر موقع باهام درد دل ميكرد از بزرگترين آرزوش ميگفت ، ميگفت دوست داره عاشق دختري بشه كه واسه خاطر اون از همه چيش بگذره ، هر موقع باهاش صحبت ميكنه بگه محمود دوستت دارم . نميدونم اين بشر چرا هميشه آرزو هاي غير ممكني ميكرد و ما هم ميگفتيم آروز بر جوانان عيب نيست . آخرين باري كه ديدمش با يه دختره قرار گذاشته بود و بعد از اون احساس ميكرد كسي كه ميخاسته رو پيدا كرده . وقتي هم ازش پرسيدم چرا چنين احساسي داره ، گفت واسه اينكه دختره بهم گفت تو خيلي خوبي و از اين حرفا . گفتم الاغ جان اينكه نشد دليل ، منم اگه هر چي پول تو جيبمه رو واسه خانوم خرج كنم بهم ميگه خيلي خوبي . و اين بار هم مثل هميشه گفت : اشتباه ميكني بابا اين با قبلي ها فرق داره . و بازم مثل هميشه ، كه دو روز بعد از قرار ميومد و كير ما رو نثار كس دختره ميكرد و ميگفت دختره خرش كرده ، بهش خنديدم و گفتم :‌جوجه رو آخر پاييز ميشمرن داداش ! خلاصه حدود شش ماهي بود كه ازش بيخبر بودم و از اونجاييكه آخرين بار من در خونه شون رفته بودم ، دوست داشتم اين بار رو اون بياد كه تا ديروز حتي نميدونستم زندس يا مرده . بلاخره ديروز انتظار شش ماهه ما بسر رسيد و محمود خان با يه متر ريش و پشم پشت در خونه ظاهر شد و با ظهورش ابتدا دلمان را غرق شادي و بعد هم غرق مخمان را غرق درياي ان فرمود . آغا دوباره عاشق شده اما اينبار من هم به اين نتيجه رسيدم كه اين تو بميري از اون تو بميري ها نيست ، يعني واقعاً‌ عاشق شده ؟
قضيه از اين قراره كه يه شب ساعت دوازه شب يه دختره بهش زنگ ميزنه ، خودشو يكي از آشنا هاي باباش معرفي ميكنه و اصرار ميكنه كه ميخاد با باباش صحبت كنه ، از اونجايي كه باباي محمود از اون آدماييه كه اگه خونش تو آتيش بسوزه ولي خودش خواب باشه حاضره بسوزه ولي از خواب بلند نشه ، اين هم يه جوري دختره رو دكش ميكنه و ازش ميخاد فردا با موبايل باباهه تماس بگيره. فردا شبش باز هم همين قضيه تكرار ميشه و اينبار محمود تصميم ميگيره از دختره بپرسه كه با باباش چه كار داره و از كجا ميشناسدش . دختره هم ميگه كه اصلاً‌ با باباش كاري نداره ، بلكه دوست داره با خود محمود دوست بشه . اينم طبق معمول قبول ميكنه و از دختره ميخاد خودشو بصورت كامل معرفي كنه تا بيشتر باهاش آشنا بشه . ابتدا دختره خودشو آرزو ، 18 ساله و ساكن تهران معرفي ميكنه اما بعد از چند روزي كه با هم صميمي تر ميشن اعتراف ميكنه كه ساكن مشهده و بتازگي از شوهرش جدا شده . همچنين ميگه كه خواهر زاده يكي از دوستان باباي محموده و تعريف اونو از داييش شنيده . محمود خان رو هم جو ميگيره و شروع ميكنه به ابراز همدردي نمودن و از اين حرفا . چند روز بعد از اعترافات ، خانوم شروع ميكنه به تريپ لاو گذاشتن و ميگه عاشق شخصيت محمود شده . حالا ما تو فكريم بدونيم اين بشر چي از محمود ديده كه ما نديديم . كار به جايي ميرسه كه روزانه حد اقل ده دوازده بار با هم صحبت ميكنن و در هر بار تماس هم يه بار بعد از سلام و يكبار قبل از خدا حافظي ميگه :‌ محمود دوستت دارم ! . انگاري ميدونسته اين بد بخت تمام آرزوش اينه كه يكي بهش بگه دوستت دارم ، اما جالب اينجاست كه جناب محمود خان برعكس هميشه كه تخمك مالي دخترا رو ميكرد واسه اين بدبخت كلاس ميذاشته و در جواب دوستت دارم از واژه ها ناجوانمردانه اي مانند : اشكالي نداره ، باشه ، گمان نكنم و تحمل ميكنيم استفاده ميكرده . بعد از حدود يكماه و نيم محمود ازش ميخاد بياد تهران تا همديگه رو ببينن . شايد از قيافه و تيپ هم خوششون نياد . آرزو ميگه :‌ تو حتي اگه كور و كل هم باشي من قبولت دارم و فقط برا من سيرتت مهمه . و باز هم بر عكس موارد تقريباً مشابه كه يادم مياد يه بار محمود واسه خاطر يه دختره كه باهاش تو اينترنت آشنا شده بود بلند شد رفت آبادان . آرزو قول داد تا يكهفته ديگه بياد تهران و وقعي ازش ميپرسه تو تهران خونه كي مياي ، ميگه خانوادش تهران اند ولي از اونجايي كه شوهرسابقش آدم خشني است از ترس رفته مشهد و با مادر بزرگش زندگي ميكنه .
ادامه دارد ...
با آمدن آرزو داستان جالب تر ميشود و آمدن آرزو مصادف است با قسمت دوم اين ماجرا . در صورتيكه اشكالي بر اين ماجرا وارد بود ، كه مطمئناً‌ است ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود محروم نگردانيد .

گربان سنه !