سه‌شنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۴

درود!


یه روز صبح زود ما از خواب بیدار شدیم و یه یارویی رو دیدیم که خِر مبارکمان رو چسپیده و میکشه که: یاالله پاشو! بعد از یه تریپ حسابی آب دهن قورت دادن جرعت کردیم ازش بپرسیم: قربون قد رعنات برم کجا و واسه چی؟ اصلاً من الله نیستم و عبدالله هستم، تازه اسمم هم حمیده. میخای کارت بیمه ام رو بهت نشون بدم؟ انگار این سوال و دفاعیه نبود و فحش خار مادر بود که ما نثار این قرمساق کون نشسته کردیم. همچین توپید که احساس کردم باید یه تریپ دستشویی برم و شلوارم رو عوض کنم که یهو متوجه شدم اصلاً اینجا نه خونه ی خودمونه و نه خونه ی خالم، اصلاً یه جای دیگه بود و دسشویی مستشویی هم دور و اطراف ما وجود نداشت بناءً داد و قال راه انداختیم که: آهای مردک! اینجا کجاست؟ من....تو کی هستی؟ من اینجا چی کار می کنم؟
مردک هم بعد به ما چشم غره رفت و توپید: مردک خودتی، باباته...جد و آبادته! البته همه ی اینایی که گفت رو خودم بهتر میدونستم، اما نمی دونستم طرف نامردک هست و امکان داره بیوسکسوال یا همون خواجه ی خودمون باشه.
به هرحال خواننده یی که شما باشی این مردک نامردک به حضورمون عرض فرمودند که اینجا خیابونه و از قرار معلوم بنده هم بی خانمان هستم که دم در پارکینگ این یارو خوابیدم. ما هم حالا نخند کی بخند، همچین کرکر زدیم زیر خنده که طرف مات و مبهوت مانده به ما نگریست و ترسید مبادا روانی باشیم بزنیم جد و آبادش رو جلو چشش از تو قبر در آریم و دستة بکنیم، طرف هم دست به خایـ.....باز هم از اشتباه تایپی عذر میخواهیم.... دست به عمل شد و قبل از اینکه ما دهن مبارکمان را ببندیم و مثل آدم حسابی براش توضیح بدیم که نه بالام جان ما بی خانمان نیستیم و فقط دیشب مست کرده سر از اینجا در آوردیم همچین خوابوند در گوشمون و فوراً دستان مبارکمان را از پشت پیچید که نه تنها ستاره های آسمون دور سرمون شروع به چرخش کردند بلکه خورشید هم مبدل به قمر گشت و دور سر مبارکمان چرخید و ما شدیم خورشید و خورشید قمر و .....غیره.
چشمان مبارکمان را که باز نمودیم فرشته یی زمینی با چشمانی به رنگ ان و عسل بسویمان چشم غره می رفت و انگار اصلاً انتظار نداشت موجودی شبیه بنده ی حقیر هم تو این دنیای فانی وجود داره. خواستیم بلند شیم و عرض ارادتی بکنیم و در صورت امکان دست و صورت مبارک ایشان را نیز ببوسیم که چیزی مانع بلند شدنمان گردید و احساس کردیم قله ی دماوند را با آتش فشان و تمام کوهنوردانش آوردن گذاشتن رو سینه ی پشمینه ی ما و تازه متوجه گردیدیم که نه داداش این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست و درست حسابی بستنت به تخت تا جُم نخوری و یاد روزی افتادیم که مش صفر دلاک با تیغ بی صاحابش که اللهی تو شیکمش فرو بره به جان دودول مبارکمان افتاد و بابام هم همچین ما رو محکم گرفت که حتی نتونستیم لگد کوچولویی هم حواله ی فک مش صفر کنیم. اون موقع هم همین احساس دلتنگی بهم دست داده بود و دلم میخواست بال بکشم، پرواز کنم و از همون بالا رو سر کسی که منو بسته برینم.
از نظر این جماعت آدم ندیده ما با تمام عقل، شهور و فراستی که داریم دیوانه ی خطرناکی شناخته شدیم و باید تحت دوا درمون قرار می گرفتیم که گرفتیم و بعد از یک دوره ی شش ماهه ی خودشناسی و خداشناسی به خود رسیدیم و اگه قرص هایی که میدادند رو قورت میدادم مطمئناً به خدا هم میرسیدم.
الان دیگه کاملاً هوشیار شدم و موقعی که مست می کنم بجای خوابیدم دم در پارکینگ مردم و پنچر شدن، میرم قشنگ رو یکی از نیمکت های نزدیکترین پارک ممکن میخوابم و منت ناکس نمی کشم. فرداش هم شاد و شنگول بلند میشم میام خونه و به بابام میگم دیشب رفته بودم مسجد عربا نماز تراویح بخونم و برای شادی ارواح شهدای راه اسلام و رهبر راحل، آن امام سفر کرده به شهر غریب بی نشونی، دعا کنم.
لنگ نوشت: یادداشت بالا اصلاً و ابداً به هیچ کدام از اشخاص حقیقی و حقوقی ربطی نداشته تمام شخصیت های داستان به استثناء بابام، خودم، شهدای راه اسلام و رهبر راهل انقلاب (ق ب ت ک ش) ساخته ی ذهن نابالغ نویسنده می باشد. لطفاً در صورتیکه با هرکدام از شخصیت های داستان شباهت اسمی، قیافه یی (یا همان ظاهری خودمون) و یا سنی دارید فحش ندهید و مثل یک انسان متمدن و یک ایرانی اصیل صورتتان را با سیلی سرخ نگهدارید و تحمل کنید تا خداوند عالم به دعای بنده ی گنهکاری چون من در ماه مبارکی چون رمضان و در روز مبارکتری چون سه شنبه خانه ای از جنس مرمر یشمی در طبقه ی فوقانی، ضلع شمالی بهشت جنوبی برای شما سفارش بدهند تا قبل از پیوستن شما به رضای حق آماده ی رهایش گردد. در ضمن قابل یادآوریست که بنده در دعای خویش ذکر فرموده ام که از حوریان بهشت حوری ای به شما بدهند که هفتاد پنج فرسنگ درازا داشته باشد تا برای گاییدنش دو ساعت ، برای مالاندن پستانش سه ساعت و نیم و چهار و نیم ساعت برای بوسیدن لبانش عزیمت نمایید.


فعلاً و حاضراً....گربان سنه!


جزاک الله