چهارشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۲

آرزو (‌ قسمت سوم و شايدم آخر )
به اونجا رسيديم كه محمود دوباره ميدون راه آهن قرار گذاشته . حالا بازم ادامه شو از زبان خودش مينويسيم .
سر ساعت يازده اونجا بودم اما از آرزو (‌ زهرا )‌ خبري نبود . 25 دقيقه محطل شده بودم اما از اون خبري نبود . داشتم به سمت ماشيناي وليعصر ميرفتم كه ديدم پشت يه اتوبوس وايستاده ، رفتم جلو و بعد از چاق سلامتي پرسيدم : بابا يه ساعته ما رو كاشتي الانشم اينجا وايستادي . چرا اونجايي كه من بودم نيومد ؟
- آخه اين دو روزه همش اونجا قرار گذاشتيم . فكر كردم زشته امروزم اونجا بيام .
به هر حال از اونجا سوار ماشيناي ونك شديم و مستقيم رفتيم پارك ساعي . قرار بود بريم و همونجايي كه ديروز نشسته بوديم بشينيم ، چون جاي دنج و خلوتي بود كسي هم كاري به كار آدم نداشت . دو سه دقيقه اي از نشستنمون نگذشته بود ، گفت : كاش ميرفتيم خونه ي شما . گفتم : اگه زودتر گفته بودي ميرفتيم .
خلاصه آقايي كه شما باشي از ساعت يازده و نيم تا يك ، درباره گذشته و آينده صحبت كرديم . از شوهرش گفت كه روزها اصلاً‌ بهش توجه نميكرده و فقط شبها كه حشرش بالا ميزده كار خودشو ميكرده و اينو ارضاء نشده ول ميكرده . موقعي كه ديدم اينقدر بهش ظلم شده حالم از مرد بودن خودم بهم خورد و از همون لحظه تصميم گرفتم دروغ هاشو به شرط اينكه ديگه بهم دروغ نگه و اگه سر و سري هم با بابام داره نداشته باشه ببخشم و سعي كنم خوشبختش كنم . گرم صحبت بوديم ، يهو گفت: محمود اون ساختمان رو برويي رو نگاه كن ، چهار نفر دارن نگاه مون ميكنن . نگاه كردم ديدم دو نفرشون از پله ها پايين اومدن . فهميدم خبراييه و بايد فرار كنيم اما از اونجايي كه فكر ميكردم اونجا شركتي چيزي باشه بلند شدم و آروم آروم به سمت حوض پارك راه افتاديم . بيست متري از صندلي دور نشده بوديم كه يكي صدا زد : آقا يه لحظه بياين اينجا !
برگشتم ديدم يه يارويي با لباس نيروي انتظامي پشت سرمون وايستاده . تا رسيدم نزديكش پريد مچ دستمو گرفت و گفت : راه بيافت بريم .
- كجا ؟
- بيا بريم بعداً ميفهمي .
- باشه بريم !
نگاهي به آرزو انداختم و اشاره كردم كه تو فرار كن . يارو مرده متوجه شد و داد زد : خانم شما هم بياين .
حالا من اشاره ميكنم تو برو ، اين بنده خدا دنبالم مياد . راه افتاديم كه بريم ، نميدونستم اين از كجا پيداش شده و اصلاً‌ كجا ميبردم . از رو برومون هم يه سرباز اومد . يارو تا سربازو ديد گفت : مرتيكه ي احمق اينجوري ميگيرن . حالا من مونده بودم و دو نفر مامور كه اصلاً معلوم نبود از كجا پيدا شون شده . از درب خروجي به سمت خيابان وزرا خارج شديم و چند قدم بالاتر ديدم كلانتريه . كمي جلوتر كه رفتيم و بالاي درشو نگاه كردم متوجه شدم كار از كار گذشته و اينجا مفاسد اجتماعي تهرانه . هر چي به يارو التماس كردم تو گوشش نرفت . ما رو بردن تو يه اتاقي و يك دقيقه بعد يه يارويي كه از ظاهرش معلوم بود درجش بالا تر از بقيس اومد تو .
- اسمت چيه ؟
- محمود
- چند سالته ؟
- بيست و يك
- چكاره اي ؟
- دانشجو
- كدوم دانشگاه و چي ميخوني ؟
- دانشگاه تهران ، حقوق ميخونم .
- تو حقوق ميخوني و هنوز با قوانين مملكت آشنايي نداري ؟
- جناب سروان من كاري نكردم كه قانون رو زير پا گذاشته باشم . اگه صحبت كردن با كسي كه قراره زنم بشه جرمه بفرمايين دارم بزنين .
- خفه شو ! من با چشاي خودم ديدم داشتين چكار ميكردين ، حالا خودتو زدي به موش مردگي و ميگي كاري نكردي ؟
- شما بفرمايين بگين من چكار ميكردم ؟
- بعداً‌ يادت مياد داشتي چكار ميكردي .
بعدش هم رو كرد به زهرا و شروع كرد به بازپرسي از اون .
- اسم تو چيه ؟
- آرزو
- تو چند سالته ؟
- بيست و يك .
- با اين آقا چه رابطه اي داري ؟
- فاميلمونه و قراره با هم ازدواج كنيم . خانواده هامون با هم صحبت كردن و امروز قرار بود ما دوتا حرفاي آخر رو بزنيم .
- خانوداتون كجا اند ؟
اينجا بود كه زهرا كم آورد و من مجبور شدم جواب بدم
- خانوادش مشهد زندگي ميكنن . خودش خونه ما مهمونه .
- آدم با مهمون و همسر آيندش تو پارك عشق بازي ميكنه ؟
- عشق بازي ؟ جناب من غلط كنم چنين كاري رو بكنم .
خلاصه به جرمي كه هرگز انجام نداده بودم راهي بازداشتگاه شديم . اونجا هم يارو مسئول بازداشتگاه گفت اگه هر چي اونا ميگن رو بگم درسته امكان داره خيلي سخت نگيرن . اولين باري بود كه وارد بازداشتگاه ميشدم ، تو اين بيست و يك سال عمرم حتي پامو از در كلانتري تو نذاشته بودم چه رسد به بازداشتگاه مفاسد اجتماعي . وارد بازداشتگاه كه شدم سه نفر به پيشوازم اومدن . رفتيم تو يه سلول نشستيم و اول اونا از من پرسيدن كه چرا دستگير شدم . همه چي رو از اول تا آخر براشون تعريف كردم . يكي شون كه اسمش رضا بود و بعداً گفت فرمانده بسيج پيروزيه و ماشين دوستشو گرفته بوده . يارو رفيقه ازش شكايت كرده و به جرم ماشين دزدي دستگير شده . خيلي بهم دلداري داد و گفت اينا هيچ غلطي نميتونن بكنن و شب آزادمون ميكنن . دوميش علي بود كه از مغازش نيم كيلو حشيش گرفته بودن ، خودش ميگفت مال خودش نبوده و كسي براش پاپوش درست كرده . اين علي آقا بچه ستارخان بود و مغازه لوازم ساختماني داشت . بنده خدا تازه ازدواج كرده بود و دلتنگ خانمش بود . بعداً مسئول بازداشتگاه اومد و گفت جريمشو پرداشت كردن و قراره آزاد بشه . اين علي آقاي بيگناه شبش سيگاري مهمونمون كرد ، يه كم مواد تو كفشش داشت . نفر سوم هم اسمش خشايار بود كه اين بنده خدا هم بيگناه بود و با خانوم تو شمال گرفته بودنش . بعد از يكي دو ساعت هم دو تا لر رو از دادگاه بر گردوندن كه جفتش رو تو خونه مجردي با يه دختر فراري گرفته بودن . ميگفتن ما با دختره تريپ خواهر برادري ريخته بوديم و هيچ گناهي هم نداشتيم . فقط اين وسط من مجرم بود و بس ، همه بيگناه بودن .
مسئول بازداشتگاه ( آقاي جعفري ) اول كه رفتم با من خيلي تند رفتاري كرد اما بعداً‌ با هم رفيق شديم و قرار شد واسش كار گير بيارم چون از دست بازداشتگاه و زنداني ها خسته شده بود . به هر دري زدم كه بذارن يه زنگ به خونه بزنم نذاشتن . بلاخره هم ساعت دوازده شب به زور سيگاري و حشيشي كه تو آبگوشت ريخته بودند خوابم برد . ساعت يك و نيم آقاي جعفري بيدارم كرد و گفت قراره آزادم كنن . رفتم بالا پيش سروان ، گفت بابا مامان زهرا دنبالش اومدن و بردنش . بعدش چند تا فحش هم نثار من كرد كه چرا اسم واقعي زهرا رو بهشون نگفتم . مثل اينكه بابا مامان اون اصلاً‌ سراغي از من نگرفته بودن و فقط از اونا خواسته بودن منو نصيحت كنن و آزادم كنن . يارو يك ساعت واسم سخنراني پدرانه كرد و گفت نبايد تو پارك عشقبازي ميكردم . هر چي ميگفتم آقا من عشقبازي نكردم مگه ول كن بود . خلاصه از من خواست شماره تلفن خونمونوبهش بدم تا هر موقع لازم بود زنگ بزنه و بگه برم اونجا . ولم كردن برم خونه ، ساعت دو از اونجا راه افتادم ، تمام پولي كه تو جيبم داشتم بيشتر از سيصد و پنجاه تومن نبود . مجبور شدم تا خونه پياده برم . تو خونه همگي نگران من بودن ، بابام هم تمام كلانتري ها و بيمارستانهاي اون اطرافو گشته بود ولي از من خبري نيافته بود . خيلي هم شاكي بود . پرسيد : كدوم گوري بودي ؟
- بازداشتگاه
- به چه جرمي ؟
نميتونستم بگم با فلاني گرفتنم ، چون ميدونستم اگه بگم دهنمو سرويس ميكنه گفتم : نميدونم . تو خيابون وزراء داشتم راه ميرفتم يهو يه اتوبوس وايستاد و چند تا مأمور ازش پياده شدن . همه كسايي كه دور و برم بودنو سوار كردن بردن . الانم بهمون گفتن دستور داشتن چند نفري رو بازداشت كنن و دوباره ازشون خاستن آزاد كنن . ما رو آزاد كردن اومدم خونه .
- برو بگير بخواب ، فردا ميرم ببينم چرا گرفتنت .
- باشه .
مگه خوابم ميبرد . هزار جور فكر از سرم ميگذشت و بيشتر از همه نگران زهرا بودم . چون ميدونستم داداشاش پدرشو در ميارن .
خلاصه اينكه فرداش باباهه رفت اونجا و فهميد منو با دختر گرفتن . بعدش هم زهرا بهم زنگ زد و گفت به بابام زنگ زده و گفته من ميخاستم شما رو ببينم . دفترتونو بلد نبودم از پسرتون خواستم منو بياره كه تو راه گرفتنمون ( به اين ميگن حماقت و خريت ، يكي نبوده بگه آخه كس خل تو كه پريروز رفتي دفترش ) . در ضمن گفت سروانه بهش زنگ زده و ازش خواسته ساعت 5 بعد از ظهر بره پارك ساعي ميخاد ببيندش كه بهش گفتم نره چون امكان داره يارو نيت بدي داشته باشه . ظهر باباهه شاكي اومد خونه و هر چي از دهنش در اومد نثار ما كرد و گفت از اين ببعد حق نداري پاتو از خونه بيرون بذاري . ننمون واسطه شد و قسمم داد كه به حرف بابا گوش بدم . مجبور شدم از اون روز تا يكماه بجز دانشگاه بيرون نرم و از دانشگاه هم يه راست برم خونه . باباهه گفت : با اون زنه ي بي حيا هم ديگه حرف نميزني ها . اون پدر سگ اگه زن خوبي بود با اينكه شوهر داره نميومد با تو دوست بشه .
گفتم : اون طلاق گرفته .
- گه خورده . هنوز طلاق نگرفته
- شوهرش اگه بفهمه و شكايت كنه دهنتو سرويس ميكنن .
باورم نميشد بازم زهرا بهم دروغ گفته باشه .

ادامه دارد ...
شرمنده بازم نشد اين داستان لعنتي تموم بشه ، فكر كردم اين ديگه قسمت آخرشه اما انگاري مخ ما ول كن قضيه نيست و ميخاد ما رو شرمنده گل روي شما بكنه .
گربان سنه !

هیچ نظری موجود نیست: