سه‌شنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۲

سفري به کپنهاگ

چون مدتي از اقامت مان در دانمارک و يار غاري نيافتيم،‌ دل مبارک مان بسي بگرفت. آنقدر که حتي قيافه سياوش بيچاره هم غير قابل تحمل گرديد و حالمان از ديدن اش به هم ها بخورد. پس هر دو دست در دست همدگر داده، دوتايي بدامان بابا چنگي بزديم تا خودش دست بکار گردد و دوستي از برايمان رديف نمايد،‌ بچه باحال. ابوي گرامي چون فرزندان خويش را سراسيمه بديد، دستي به سبيل مبارک...( کس شعر در وکرديم! بابا سبيل نداره...پس...)، دستي بدانجاي مبارک خويش کشيده به فکر فرو بردندش. چون از فکر خارجش نمودند، فرمودند: هان اي فرزندان من! نگران نباشيد که در اينجا اخوي يکي از ياران گذشته ميچرد و دو کره همسن و سال شما يابو ها داره که مثل خودتون چيزي بيشتر از يابو نيستند. ( بابا خيلي تحويلمون بگيره از اين حرفاي قشنگ مشنگ تلاوت ميکنه ). پس از چشم به هم زدني، ابوي گرامي دور گويي فرموده با اخوي دوست خويش قرار داد نمودند و ما را بدانجا فرستادند. بعد از سفري طولاني با قطاري زيبا و مدل عهد دريانوس ( عليه سلام ) و ديدن مناظر زيبايي از گاو، گوسفند و اسب به شهر بزرگي رسيديم که آنجا را گوه پنهان... ببخشيد!!!... کپنهاگ نامند. در ايستگاه قطار، موجوداتي به استقبال مان آمده بودند چون خودمان نابغه. اينان همان ياران جديد اند که احتياجي به معرفي .... دارند. وحيد بزرگتر،‌ تپل تر و کس خل تر از داداش کوچکترش حامد ميباشد، شغل مغل شون هم ظاهراْ‌ روبراس. پس هر دويشان به ما عرض ادب نمودند، ذوق نموديم و يا علي ! بسي ماچها نموديمشان و قربان صدقه شان برفتيم. ملت بيکار و الافي که عمر عزيزشان را در ايستگاه هدر ميدادند، گمان بر بچه باز بودنمان برده، ما را گي بدانستند. پس آگاه شديم که ماچ نمودن بيش از حد مذکر نشانه گي بود است و بسي ناراحت گشتيم. تبصره: ببين بالام جان! اين همه دختر و پسر تو خيابون همديگه رو ماچ ميکنن و لب ميگيرن، چرا هيشکي اونجوري که ما رو نگاه کرد به اونا نگاه نميکنه؟ تازه من که هدف بدي نداشتم.
دير گاهي بود، از ترس کلفتي ابول ابوي گرامي، دستي به پياله نبرده بوديم و خمار شراب ناب بوديم. ياران هم با ديدن ريخت بي حالمان به موضوع پي برده، نامردي نکردند و با دوستان ديگر ،که در اينجا نقش سياهي لشکر را بازي مي نمايند، علاوه بر ويسکي فرد اعلاء ( يا بقول يارو: ويسکي صل علي ) آلات موسيقي نيز مهيا نمودند تا لحظات عرفاني توبه شکني را با نواي موسيقي عرفاني تر سازيم. اخوي دوست قديمي ابوي گراميمان چون از موجوديت آلات موسيقي آگاه گرديدند، ابولي استوانه اي به برنامه هايمان بزد و تعدادي سرهنگ، دکتر، بقال، چقال، بناء و ماماي بازنشسته و ساکن سرزمين کفر و الحاد را برداشته در مراسم شرکت نمود. بزرگان ( ضد انقلاب ) بيامدند و شيشه هاي ويسکي مان را تا قطرات آخر در خندق هاي بالاي شان خالي نمودند. چون از نوشيدن فارغ گشتند، از ياران خواهش نمودند تا با ساز و آواز دلشان شاد نمايند. ديگران شروع به نواختن نمودند اما هر کس به نوعي عذري داشت و از خواندن عاجز بود. پس حقير تا پاسي از نيمه شب اي ايران!، اللهه ناز و... خوانده حنجره طلايي خويش به فاک عظما بداديم. حوالي صبح دم پير مردان راه خويش کشيده هر کدام روانه منزل گشتند و ما را با دلهاي پرخون بر جا نهادند. کفرمان در آمده بود و فحش هايي نه چندان زيبا، نثار جد و آباد کساني کرديم که ويسکي هاي بيگناهمان کوفت نموده بودند.
دوستي با لبخندي به پهناي صورتش از جا برخاست و شيشه اي که پنهان نموده بود را از پناهگاه بيرون آورد. ديگران را کان نشستن و نوشيدن نبود، پس کپه مرگ خويش نهاده بخوابيدند. بنده حقير شيشه نجات يافته را به تنهايي به نيمه رسانيديم. بيخبر از آنکه نصف شيشه کون عرق خواران ناشي را پاره همي نمايد.
ديري نگذشت که خوابي عميق بر وجود مبارکمان حکم فرما گرديد.... و چون چشم گشوديم، خويشتن را در بيمارستان يافتيم. سوزن هايي کلفت به رگهايمان فرو نموده بودند. چون چشمانمان بر والده گرامي بيافتاد که چون شير ژيان بسويمان چشم غره ميرفت و اگر پرستار خانم ( اللهي قربونش برم! چقد اين پرستاره ماه بود.) به موقع نرسيده بود، تيکه پاره مان مينمود از خجالت سرخ آب گشتيم و توي تشک فرو برفتيم. والده گرامي فرياد بر آوردند: آي کره اسب! تو که جونشو نداري، مگه مرض داري که ميخوري؟ اگه بچه ها به موقع بيمارستان نرسونده بودنت، خدا ميدونه الآن با عزرائيل چيکار ميکردي. ( منظورش از اينکه با عزرائيل چکار ميکردي اينبود که يا عزرائيل کون تو ميذاشت و يا اينکه تو کون اون و در هر دو حالت باباي تو در ميآمد).
گه زيادي خورديم! آبروي مان جلوي خلقي بر باد هوا برفت، اما باز هم دلمان درد نکرد. گفتيم: خدايا شکر! اما... اما دلمان هنگامي که آن پرستار بي پدر و مادر و نا نجيب با کمال وقاحت درجه اي بي پدر و مادر تر از خويش را توي کان مبارکمان فرو برد و نجابت چندين هزار ساله مان را به فاک بداد،‌ از سينه به بيرون پرتاب گرديد و چون شيشه شکست. بي عفت شديم رفت!!!
با ياد آوري خاطرات گذايي بيمارستان قلب مجروحم مجروح تر از قبل گرديد. قلبي شکسته، شخصيتي زير علامت سوال و مهم تر از همه بي عفتي، براي هيچ انساني قابل تحمل نيست. ديگه بسه! بيشتر از اين نبايد چرند بنويسم. بايد به حرفهاي اين معلم بدبخت هم گوش بدم. يه ساعته داره خودشو جر ميده اما من يکي انگار نه انگار سر کلاس فيزيک ام. وقت شناس نيستم. کي من آدم ميشم؟
...........................................
همکار عزيزم رو خدمتتون تقديم ميکنم: جناب ممد آقا که اميدوارم در اين راه موفق باشند. اه... اين بغل دستي بابامو در آورد ! ممد جان بيا بالا خودتو معرفي کن ( انگار تو چت ايم! ).

گربان سنه!

پنجشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۲

سلام سلام سلام
آقا ما هم اومدیم