چهارشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۳

عشق به رهبری

عرضم به حضور انور برادارن عزیز و قرم...ببخشید...و گرامی که امروز بیاد ایران و خاطرات شیرین رهبری افتادیم و عشق به رهبر معظم ( حفظ الله تعالی و غیره ) دوباره همچون آتشی در قلبمان شعله ور گردید. قلب نهیفمان همچون کبوترهای حرم مقدس امام خمینی (قدس بره...و غیره) به پرپر زدن افتاد و همچون ماتحت مبارک آن حضرت برایشان تنگ گردید. از آنجایی که ما ملت شهید پرور ایشان را بیش از جان مبارک خویش دوست میداریم، این حقیر سراپا تقصیر جسارت نموده از شما ملت شهید پرور استدعا میدارم تا زین بعد به ایشان لقب پدر عمامه دار را عطا نماییم. مگر وجود مبارک ایشان از آن شاه قرمساق چه کم دارد که آن مردک بی اصل و نسب و مافنگی لقب پدر تاجدار داشت و ایشان که از کمالات و جمالاتشان معلوم است جد و آبادشان چه کاره بوده اند، لقب نداشته باشند. ( قطره یی اشک ناقابل از دیدگان مبارکمان سرازیر گردید ) یاد و خاطرات آن رهبر فرزانه در جانمان ریشه می دواند و از آنجایی که می ترسیم شما برادارن مسلمان اشتباهاً بپندارید که خاطرات ما من در آوردی و چرند می باشند و خدای ناخواسته ما را دروغگوی کثیفی پندارید، از خیر تعریف خاطرات گذشته شما را با گذشته ی لجـ....ااهووووم.....ببخیشد!...بله، شما را با گذشته ی درخشان ایشان آشنا می سازیم. کپی رایت این زندگی نامه برای وبلاگ آن حضرت محفوظ می باشد و هرگونه کپی برداری بدون اجازه ی ایشان کاملاً غیر قانونی بوده و پیگرد قانونی دارد:
پدر عمامه دار و هالی قدر حضرت آیت دوازدهم از سور...با عرض معذرت از اشتباه تایپی...حضرت آیت الله العظمی سید علی خامنه ای و غیره فرزند مرحوم حجت شیره ای...خیلی ببخشید...این تایپیست ما اندکی قاطی دارد... مرحوم حجت الاسلام و المسلمین حاج سید جوات حسینی خامنه ای و غیره، در شب 24 تبر ماه 1381 برابر با 28 سفر 1385 قمبری در شهر مقدس مشهد به دنیا گشوده تمام شهر، بلکه تمام ایران را غرق در نور فرمودند. ایشان دومین پسر خانوده هستند، اما داداش بزرگترشان* از ایشان خیلی حساب می برد.( *البته امکان دارد همشیره ی گرامیشان باشد، زیرا ما در موارد خصوصی ایشان دخالت نمی نماییم تا مبادا به وجود مبارکشان بر بخورد ).
زندگی سید جواد خامنه ای مانند بیشتر ملا...ببخشید... مانند بیشتر مدرسان و روحانیو علوم غینی، بسیار و ساده و بی ارزش بود. همسر و فرزندانشان نیز معنای گشاد...باز هم ببخشید...معنای عمیق قناعت و ساده زیتسی را از ایشان به ارث برده بودند و با آن خو داشتند.
رهبر بز رگوار در ضمن بیان نخستین خاطره های زندگی خود از وضع و حال فلاکتبا...شرمنده، به یقه ی رهبری قسم که همه ش تقصیر این تایپیست پفیوزه...ادامه...از وضع و حال زندگی خانواده ی گرام شان چنین لاف...گویند: " ابوی گرامی ملا...عذر میخواهیم...( اینش دیگه تقصیر من نیست، خودشون همینجوری پروندند)...روحانی معروفی بود، اماّ خیلی کمرو و گوشه گیر...زندگی ما به سختی می گذشت. من یادم هست شب هایی اتفاق می افتاد که در منزل مبارک ما شام نبود! والده ی گرامی ساعت هفت شب برای تهیه ی لقمه نانی حلال از منزل بیرون می آمدند و با هزار زحمت برای ما شام فراهم می آوردند و یادمان می آید ایشان از فرط خستگی، هر شب گشاد گشاد به منزل تشریف می آورند."
اما خانه ای را که خانواده ی سید جوات در آن زندگی می کردند، رهبر ان قلاب چنین توصیف می کنند:
" منزل مبارکی که ما در آن متولد شده ایم، تا چهار پنج سالگی ما، یک خانه 60-70 متری در محله ی فقیر نشین مشهد بود که فقط یک اتاق داشت و یک زیر زمین تاریک و بو گندویی! هنگامی که برای والده ی گرامی مهمان می آمد ( و معمولاً والده ی گرامی بنابر این که شغلی حساس داشتند و محل مراجعه ی مردم، مهمان داشت ) همه ی ما باید شب را در زیر زمین می خوابیدیم تا مهمان برود. ( تذکر از حقیر: به این می گویند حافظه و نبوغ، ما یادمان نمی آید آخرین بار کی بیت الخلاء تشریف بردیم، اما ایشان با حافظه ی خدادادی شان حتی چهار پنج سالگی، بلکه لحظه ی تولد، خویش را بخاطر می آورند. ای ول دارند بجان خودشون!) بعد عده ای از افراد خیر محل که به پدر ارادتی داشتند، از پول زکاتشان، زمین کوچکی را کنار این منزل خریده به آن اضافه کردند و...آخ جووووووووون!!!!....ما دارای سه اتاق شدیم.( در اینجا رهبر معظم دچار هیجانی معصومانه می شوند و بر روی دشک جست و خیز می فرمایند و بعد از ابراز احساسات می تمرگ...ای خاک بر سر این تایپیست قرمساق و ابله...خیلی خیلی از حضور انـ ور تان عذر میخام...بله، بعد از ابراز احساسات می نشینند و ادامه می دهند:)...عذر میخواهیم! اندکی دچار احساسات گردیدیم...ببینیم! اون چیه تو پرانتز نوشتی مرتیکه ی قرمساق؟ حالا بجای نوشتن مصاحبه و حرفهای فیلسوف معابانه ی ما می نشینی توی پرانتز حرکاتمان را می نویسی تا مردم شهید پرور بپندارند ما خدای ناخواسته به سرمان زده است؟ که فکر کنند ما کس خل شده ایم؟ میدهیم پدرت را جلو چشمت در بیاورند...می دهیم آن دست راستت را توی ماتحتت فرو ببرند تا از گه ها نخوری. اصلاً می دهیم ناخن هایت را در بیاورند. تو جرئت نموده در منزل خودمان، ما را به تمسخر می گیری؟ میدهیم با آن تایپیست انتر از خودت، پوستتان را زنده زنده بکنند و لباس زمان هخامنشیان به تن تان نمایند، تیر و کمان بدستتان بدهند بگذارندتان توی موزه ی ایران باستان تا توریست های بی پدر مادر بیایند و از دیدنتان لذت ببرند. آهای..ی..ی! حاج ج ج علی!!! آی مرتیکه ی شیره ای بی پدر مادر، بیا این دوتا الدنگ را به جرم اهانت به مرجع تقلید مسلمین ببر چوب توی آنجایشان کن تا ازین غلط ها ننمایند.( حاج علی با هیکلی رشید تر از رستم دستان و اصلاً گنده تر از دیو سفید با ریشی بسان پشم آنجای...خلاصه حاج علی تشریف فرما گردید و با شفقتی برادرانه از پس یقه های مبارکمان گرفته کشان کشان به مهمانخانه ی عمومی برده به صرف نوشابه دعوت فرمودند...آخ.)
برادران گرامی! دیدید آن حضرت چقدر مهربان و بنده نواز تشریف دارند و آیا متوجه شدید، ایشان چه مشقاتی را پشت سر گذاشتند تا آمدند و شدند پدر عمامه دار و رهبر مسلمین جهان؟ البته قابل یاد آوریست که نوشابه های توی منزلشان هم از بهشت آمده اند و بسیار گوارا و خنک اند، البته شیشه هایشان خیلی کلفت و دردناک تشریف دارند. اگه به پابوس آن حضرت مشرف گردیدید، به آن حضرت احترام بگذارید تا به صرف نوشابه ی بدون شیشه دعوتتان نمایند.
کلام آخر: ای رهبر ..ـون داده....ای بر پدر هر چی تایپست زبان نفهمه لعنت!...گمانم هوس نوشابه کرده...ببخشید آ!...بله، ای رهبر آزاده!!! ما ماده ایم، آ، ماده!
والسلام!

گربان سنه!

پنجشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۳

واحد بازسازي خفاش در حال فعال ساختن وبلاگ مي باشد. اميدواريم شما عزيزان بزودي ما رو زيارت بفرماييد. البته اميدوارم....مطمئن نيستم. نياين شب تا صبح پشت در وبلاگ به اميد اينکه امکان داره الان ما آپديد کنيم، بخوابيد. چون با اين مخي که ما داريم درصد ضايع شدنتون خيلي بالاس.
به اميد اون روز خوب...
گربان سنه!

جمعه، مرداد ۲۳، ۱۳۸۳

سلام!
اميدوارم حال شما، خانوادۀ گرامي، همسايه هاي نازنين، بقال سر کوچه، بر و بچز محل، دختر خوشگلاي محله، …نده خانوم محله ( مخصوص افراد بالاي 18 سال: جنده خانوم محله ( رعايت شئونات اسلامي هم الزامي شده وگرنه ما رو چه به 3 نقطه.:-) ) و … خوب باشد.
لطفاً به موارد زير توجه فرماييد:
1- با اون خداحافظي سوزناکي که من نوشتم شايد فکر مي کرديد ديگه اينورا آفتابي نشم و اگر هم بشم ، نه به اين زودي ها. قبل از اينکه بشينم و دست به کيبورد بشم در مورد دفعات قبلي که خداحافظي کردم و بعدش هم دوام نياوردم و مثل بچه پر رو ها سرم رو انداختم پايين، و انگار نه انگار اين من بودم که خداحافظي کرده بودم، نشستم و يه اطلاعيه نوشتم که آره ملت ما دوباره برگشتيم و چش آمريکاي جهانخوار رو براي بار ديگر کور نموديم و … الخ. خلاصه فکر کردم که اين خداحافظي هاي ما هم ديگه کليشه يي شده و شورش رو در آورده. بناءً تعدادي بيلاخ و اينجور چيزا تقديم خويش نموده و عهد کردم بعد ازين تا موقعي که از اينکه کارم تمومه و الانه که جناب مخ بطور کامل ريدمان کنه مطمئن نشدم، جيم نشم و از زير بار مسئوليت به اين بزرگي در نرم ( مرحوم زيرشلواري: بابا مسئوليت! ). پس اميدوارم اين يکي تصميمم مثل تصميمات قبلي آبکي از آب در نياد و جاودان بماند.
2- جهت توجيه اين بازگشت ناگهاني و غير منتظره، شعري که اون پايين ميتونيد ملاحظه کنيد رو نوشته بودم. اول فکر کردم بدون شرح بذارمش و توضيح بيشتري ندم اما ديدم بدون سلام عليک و عرض ادب و … کار بديه و از انسان مؤدبي مثل من چنين کاري بعيده ( مرحوم زيرشلواري : بابا مؤدب! ). پس اين حرفايي که الان ميخوني جهت خالي نبودن عريضه نوشته شده.
3- ساعت 11:41 دقيقه.... فکر مي کنم بايد بخوابم!
4- اون شعره رو بخونيد تا متوجه موضوع مهمتري شويد. چه جور موضوعي؟ اينکه بازگشت ما هم بي حکمت نبوده. ( مرحوم زيرشلواري: بابا حکمت! ( اهه، اين مرحوم زيرشلواري هم تو پرانتزهاي ما وبلاگ باز کرده. کس کش برو تو وبلاگت بنويس!)).
5- شب بخير!

پند بايزيد

شب بخواب من بيامد بايزيد
گفت ما را پند بشنو اي حميد!
آنکه نشنيدست پند پير را
هيچ ديدي کز غم دنيا رهيد؟
گوش کن با جان و دل حرف مرا
حق مرا بهر نصيحت برگزيد
تجربه آموختم من زين جهان
بعد ازان گشتم ز دنيا ناپديد
پند اول اينکه اي زيبا سرشت
بهر کس شعر برگزين سبکي جديد
پند دوم را شنو با جان و دل
گوش کن، بازي مکن با آن کليد!
من بسي کس کرده ام، اما بحق
لذت کس شعر در کس هم نبيد
پند سوم حرف حق باشد نه پند
حرف حق تلخست همچون برگ بيد
حق بگفتست تا بگويم با تو من
کو ترا بهر تملق نآفريد
از تملق دوري کن اي بيخرد
تا بگردي روز محشر رو سپيد
حرف حق را گو، چرندست حرف حق
کو جهان را بهر کس شعر آفريد
گر مؤفق گردي با اين پند ها
پند ديگر آرم از عرش مجيد
اين بگفت آن نيک مرد و بعد از آن
بال خود بگشود و از خوابم پريد
من نمي دانم که حرفش راست بود
يا چرندي و گفت و در خوابم بريد
من که ره گم کرده بودم سالها
حرف او چون قطره در گوشم چکيد
پيش زانکه اين سخن پايان دهم
ميدهم بهر شما من يک نويد
زين سپس کس شعر گويد اين حقير
خوب يا بد؟ مي توان بنشست و ديد
صبح شخصي از در منزل گذشت
گوش من اين حرف را از او شنيد:
بهر شيرين کردن هر کام تلخ
شهد لبخند ترا بايد چشيد


گربان سنه!

نوشته شده در ساعت 11:48 ب.ظ ديشب توسط خودم


جمعه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۳

هر آغازي را پايانيست اما شايد هر پاياني را آغاز دوباره نباشد.
الان ديگه تصميم خودم رو گرفتم. شايد بعضي ها بگن، يارو کونش گشاد شده يا از اين قبيل حرفا. اما واقعيتش اينه که خزانه کش شعر من خيلي وقته ته کشيده و اگه تا الان مقاومت کردم فقط به اين اميد بود که شايد بتونم دوباره پرش کنم. من خودم ميدونم که نه تنها نويسنده خوبي نبودم بلکه با اراجيفي که نوشتم خيلي ها رو هم از خودم رنجاندم. بناءْ‌ همينجا از همه ي اونايي که بهشون توهين کردم معذرت ميخام. هيچ چيزي بدتر تنفر نيست. من يه هم اتاقيي توي زندان داشتم که به گفته ي خودش از هيچ کس متنفر نبود، بجز تنفر. من اوايل بهش مي خنديدم اما بعداْ متوجه شدم که عقيده بدي هم نيست. الان که قراره آخرين حرفهاي خودم رو بنويسم، ميخام بگم من از هيچ کس متنفر نيستم، حتا از آخوندا که مثل سگ ازشون بدم مياد. بدم مياد، اما ازشون متنفر نيستم. چه فرقي ميکنه؟ نمي دونم بخدا. حالا اينو به اين دليل گفتم چون نمي خوام کسي از من متنفر باشه. البته فکر نمي کنم من کاري کرده باشم که باعث تنفر کسي از من بشه، اما من از خيلي ها شنيدم که از نوشته هام متنفر اند. متنفر بودن از افکار کسي که نبايد باعث تنفر از خود شخص بشه. حالا اگه بدونين همه ي حرفهايي که من اينجا نوشتم فقط شوخي بودن. باور مي کنين؟ ( ملت: برو بابا! کي تو رو جدي گرفته؟ کيرمون هم نيستي! )
خب ديگه ما بريم. اگه عمري باقي موند و شروع دوباره اي در کار بود، شايد با حرفها و يادداشت هاي جديدي در خدمتتون باشم. اصلاْ يه سبک جديد، شايد هم يه وبلاگ جديد. البته وبلاگ مبلاگ که ماشالله تو اين مملکت زياده. هر سنگي رو بلند کني از زيرش ده تا وبلاگنويس قهار بيرون مياد که روزانه هزاران نفر مثل من، تو نظر خواهي وبلاگشون وبلاگ مينويسن. ( گوز چه ربطي به شقيقه داره؟)
راستي تا يادم نرفته بگم که اينوسط ما يه همکاري هم به اسم ممد آغا داريم که ظاهراْ مقعد مبارکشون گشاد تر از مال ماست و در عرض همين ۲ ماهي که با ما مثلاْ همکار بوده فقط نوشته: ما هم اومديم. اگه اون تونست ادامه بده که ادامه ميده. اگر هم نداد کون لق جفتمون، وبلاگ همينجوري يادگاري باقي ميمونه تا مسئولين بلاگ اسپات خودشون يه فکري به حالش کنن.
بدرود
گربان سنه!

چهارشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۲

به علت درد شديد کمر نويسنده، تا چند روز ديگر هم تعطيل ميباشد. دندان روي جيگر بذارين، جيگر طلا ها رو هم توشون بذارين تا من برگردم. سال نوتون رو هم پيشپش ( پيشاپيش ) تبريک ميگم. صد هزار سال به از اين سال هاي کيري!!!!!
گربان سنه!

سه‌شنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۲

سفري به کپنهاگ

چون مدتي از اقامت مان در دانمارک و يار غاري نيافتيم،‌ دل مبارک مان بسي بگرفت. آنقدر که حتي قيافه سياوش بيچاره هم غير قابل تحمل گرديد و حالمان از ديدن اش به هم ها بخورد. پس هر دو دست در دست همدگر داده، دوتايي بدامان بابا چنگي بزديم تا خودش دست بکار گردد و دوستي از برايمان رديف نمايد،‌ بچه باحال. ابوي گرامي چون فرزندان خويش را سراسيمه بديد، دستي به سبيل مبارک...( کس شعر در وکرديم! بابا سبيل نداره...پس...)، دستي بدانجاي مبارک خويش کشيده به فکر فرو بردندش. چون از فکر خارجش نمودند، فرمودند: هان اي فرزندان من! نگران نباشيد که در اينجا اخوي يکي از ياران گذشته ميچرد و دو کره همسن و سال شما يابو ها داره که مثل خودتون چيزي بيشتر از يابو نيستند. ( بابا خيلي تحويلمون بگيره از اين حرفاي قشنگ مشنگ تلاوت ميکنه ). پس از چشم به هم زدني، ابوي گرامي دور گويي فرموده با اخوي دوست خويش قرار داد نمودند و ما را بدانجا فرستادند. بعد از سفري طولاني با قطاري زيبا و مدل عهد دريانوس ( عليه سلام ) و ديدن مناظر زيبايي از گاو، گوسفند و اسب به شهر بزرگي رسيديم که آنجا را گوه پنهان... ببخشيد!!!... کپنهاگ نامند. در ايستگاه قطار، موجوداتي به استقبال مان آمده بودند چون خودمان نابغه. اينان همان ياران جديد اند که احتياجي به معرفي .... دارند. وحيد بزرگتر،‌ تپل تر و کس خل تر از داداش کوچکترش حامد ميباشد، شغل مغل شون هم ظاهراْ‌ روبراس. پس هر دويشان به ما عرض ادب نمودند، ذوق نموديم و يا علي ! بسي ماچها نموديمشان و قربان صدقه شان برفتيم. ملت بيکار و الافي که عمر عزيزشان را در ايستگاه هدر ميدادند، گمان بر بچه باز بودنمان برده، ما را گي بدانستند. پس آگاه شديم که ماچ نمودن بيش از حد مذکر نشانه گي بود است و بسي ناراحت گشتيم. تبصره: ببين بالام جان! اين همه دختر و پسر تو خيابون همديگه رو ماچ ميکنن و لب ميگيرن، چرا هيشکي اونجوري که ما رو نگاه کرد به اونا نگاه نميکنه؟ تازه من که هدف بدي نداشتم.
دير گاهي بود، از ترس کلفتي ابول ابوي گرامي، دستي به پياله نبرده بوديم و خمار شراب ناب بوديم. ياران هم با ديدن ريخت بي حالمان به موضوع پي برده، نامردي نکردند و با دوستان ديگر ،که در اينجا نقش سياهي لشکر را بازي مي نمايند، علاوه بر ويسکي فرد اعلاء ( يا بقول يارو: ويسکي صل علي ) آلات موسيقي نيز مهيا نمودند تا لحظات عرفاني توبه شکني را با نواي موسيقي عرفاني تر سازيم. اخوي دوست قديمي ابوي گراميمان چون از موجوديت آلات موسيقي آگاه گرديدند، ابولي استوانه اي به برنامه هايمان بزد و تعدادي سرهنگ، دکتر، بقال، چقال، بناء و ماماي بازنشسته و ساکن سرزمين کفر و الحاد را برداشته در مراسم شرکت نمود. بزرگان ( ضد انقلاب ) بيامدند و شيشه هاي ويسکي مان را تا قطرات آخر در خندق هاي بالاي شان خالي نمودند. چون از نوشيدن فارغ گشتند، از ياران خواهش نمودند تا با ساز و آواز دلشان شاد نمايند. ديگران شروع به نواختن نمودند اما هر کس به نوعي عذري داشت و از خواندن عاجز بود. پس حقير تا پاسي از نيمه شب اي ايران!، اللهه ناز و... خوانده حنجره طلايي خويش به فاک عظما بداديم. حوالي صبح دم پير مردان راه خويش کشيده هر کدام روانه منزل گشتند و ما را با دلهاي پرخون بر جا نهادند. کفرمان در آمده بود و فحش هايي نه چندان زيبا، نثار جد و آباد کساني کرديم که ويسکي هاي بيگناهمان کوفت نموده بودند.
دوستي با لبخندي به پهناي صورتش از جا برخاست و شيشه اي که پنهان نموده بود را از پناهگاه بيرون آورد. ديگران را کان نشستن و نوشيدن نبود، پس کپه مرگ خويش نهاده بخوابيدند. بنده حقير شيشه نجات يافته را به تنهايي به نيمه رسانيديم. بيخبر از آنکه نصف شيشه کون عرق خواران ناشي را پاره همي نمايد.
ديري نگذشت که خوابي عميق بر وجود مبارکمان حکم فرما گرديد.... و چون چشم گشوديم، خويشتن را در بيمارستان يافتيم. سوزن هايي کلفت به رگهايمان فرو نموده بودند. چون چشمانمان بر والده گرامي بيافتاد که چون شير ژيان بسويمان چشم غره ميرفت و اگر پرستار خانم ( اللهي قربونش برم! چقد اين پرستاره ماه بود.) به موقع نرسيده بود، تيکه پاره مان مينمود از خجالت سرخ آب گشتيم و توي تشک فرو برفتيم. والده گرامي فرياد بر آوردند: آي کره اسب! تو که جونشو نداري، مگه مرض داري که ميخوري؟ اگه بچه ها به موقع بيمارستان نرسونده بودنت، خدا ميدونه الآن با عزرائيل چيکار ميکردي. ( منظورش از اينکه با عزرائيل چکار ميکردي اينبود که يا عزرائيل کون تو ميذاشت و يا اينکه تو کون اون و در هر دو حالت باباي تو در ميآمد).
گه زيادي خورديم! آبروي مان جلوي خلقي بر باد هوا برفت، اما باز هم دلمان درد نکرد. گفتيم: خدايا شکر! اما... اما دلمان هنگامي که آن پرستار بي پدر و مادر و نا نجيب با کمال وقاحت درجه اي بي پدر و مادر تر از خويش را توي کان مبارکمان فرو برد و نجابت چندين هزار ساله مان را به فاک بداد،‌ از سينه به بيرون پرتاب گرديد و چون شيشه شکست. بي عفت شديم رفت!!!
با ياد آوري خاطرات گذايي بيمارستان قلب مجروحم مجروح تر از قبل گرديد. قلبي شکسته، شخصيتي زير علامت سوال و مهم تر از همه بي عفتي، براي هيچ انساني قابل تحمل نيست. ديگه بسه! بيشتر از اين نبايد چرند بنويسم. بايد به حرفهاي اين معلم بدبخت هم گوش بدم. يه ساعته داره خودشو جر ميده اما من يکي انگار نه انگار سر کلاس فيزيک ام. وقت شناس نيستم. کي من آدم ميشم؟
...........................................
همکار عزيزم رو خدمتتون تقديم ميکنم: جناب ممد آقا که اميدوارم در اين راه موفق باشند. اه... اين بغل دستي بابامو در آورد ! ممد جان بيا بالا خودتو معرفي کن ( انگار تو چت ايم! ).

گربان سنه!

پنجشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۲

سلام سلام سلام
آقا ما هم اومدیم

دوشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۲

بابای ما را که در می آورد؟

عرضم به حضور انورتون که هر از گاهی دل مبارک میگیرد و میآییم درد دلی در این وبلاگ بنویسیم اما در عین نوشتن نظرمان عوض میشود ( میپنداریم وظیفه مان نشاندن لبخند، نیش خند، کوفت خند و ... بر لبان شماست نه اخم و چیزهای بدترکیبی از این قبیل)، پس عطای درد دل را به لقایش میبخشیم و سعی میکنیم حرف مضحکی بزنیم اما... مگر میشود؟ در عین حال این بلاهایی که سر ما ها میاد گاهی وقتها آنقدر مضحک میباشند که انسان از خنده به خود میشاشد. اصلاً من یکی باید کلمه دیگری رو جایگزین بلا کنم اما در حال حاضر کلمه دیگری یادم نمیاد. به هر حال آقا یا خانومی که حضرت عالی باشی کس عمه درد دل گویان میرویم سراغ بخش اول یا همان مقدمه حکایات زندگی در غربت و بهره بردن از آفتاب بی رمقش، که تصمیم داریم از این ببعد جهت آگاهی شما عزیزان از رسومات و قوانین اینورا به عرض تان برسانیم.
پنج ماهی میشه که بعد از سه سال دوری از آغوش خانواده گرام، عطای وطن را به لقایش بخشیده ایم و ساکن دیار کفر و الحاد شده ایم تا در کنار خانواده نه نفره ( ماشالله بگو مردک! ) خویش زندگی آسوده ای را سپری نمائیم. در آنجا رفقا میفرمودند: حمید، خوش به حالت! خانوادت خارج اند. ما هم بادی به غبغب می انداختیم و از شاهکارهای خانواده ،که والده گرامی تعریف کرده بودند و صد البته ایشان زهر فرموده بودند و ما زر شنیده بودیم ،برایشان بلغور میکردیم غافل از آنکه اشتباه شنیدن کی بود مانند دیدن. آری! به یاران میگفتیم: شما ها که میدونید بابام لیسانسه فلان رشته است؟ مفرمودند: بله! میفرمودیم: مامان دیشب گفت بابا داره واسه دکترا میخونه. خب یاران هم از آنجایی که بنده را خوب میشناسند و میدانند سابقه خالی بندی ندارم، باور میفرمودند. خلاصه بلند شدیم آمدیم اینجا تا ادامه تحصیل فرماییم و دکتری، مهندسی چیزی بشویم و آینده ای بسازیم درخشان. همان چند روز اول متوجه شدیم ابوی گرامی که اکنون مو های سرش در سن 50 سالگی به رنگ دندانهایش سفید شده اند در طلب کسب دکترا نبوده و به کلاس زبان اجباری میروند، تا پول سوسیالشان قطع نگردد، و با مدرسانی همسن و سال شاگردان قدیمی اش سر و کله میزنند. دلمان گرفت و بغض فرمودیم و چون کمر بعد از کردن بغض خمیده گشت گریه را گذاشتیم برای بعد.
چند گاهی گذشت و عزم دیدار اقوام و دوستان ساکن غربت فرمودیم. نگاهی به دور و بر خویشتن انداخیتم و دیدیم، ای داد بیداد! ما که در این خراب شده کسی نداریم بجز خاله ای در آنسوی دانمارک که منفی دارند و همین فردا پس فردا با کمال افتخار به میهن اسلامی بازگردانده میشوند و خدای ناخواسته برادران متعهد آخوندمان چوب توی آستین شوهرشان فرموده میپرسند: آهای مردک لایقبا این همه وقت کدام گوری بودی؟ پس عزم راسخ فرمودیم تا بدیدار خاله برویم و چند روزی دخترانش را دل آسا نمائیم. دستی توی جیب مبارک فرمودیم و دیدیم هزینه سنگین مسافرت با قطار را نداریم و باید دستمان را بعد عمری بسوی خانواده دراز نمائیم، زیرا هنر های مان بدرد خارجکیان نمیخورد و به این زودی ها کاری گیرمان نمیآید که پولی بدر آریم. پس عطای خاله را هم به لقایش سپردیم و با آل و بیتش به خدایش سپردیم. دیری نگذشت که فرستادنمان به مدرسه تا زبان بیاموزیم و با سوات شویم. آموزگارانی دارم مهربان، اما به سن و سال خودم. همکلاسی هایی دارم در سنین 14 و 15 سال که روز اول حقیر را آموزگار پنداشته احترامات کثیری تقدیم نمودند اما به محض آگاهی از دانش آموز بودنمان به ریش مبارک بسی خنده ها نمودند. آخ! ریش گفتم و دلم خون. آمدیم ادای همسکلاسیان را در آورده خوردسال جلوه کنیم، متوجه مو های زائد صورت شدیم و از ریش از بن تراشیده شده خویش خجالت کشیدیم و نتوانستیم. تصمیم گرفتیم با یکی از همکلاسی ها که از طبقه اناس میباشند و صد البته کس خوبی اند طرح دوستی بریزیم تا هر از گاهی درش بگذاریم و غم غربت فراموش نمائیم. پس به فکر اینکه چگونه میتوان مخ خارجی زد، دست به کار شدیم و پس از اندکی مطالعه دریافتیم چنین کس کوچولو هایی از موی سیاه مان تنفر دارند و سایه مان را با سنگ خارا میزنند چه رسد به اینکه بیایند و زیدمان شوند. ما زیادی کس شعر معدبانه بلغور کردیم ولی شما خودشو ناراحت نکن. سر حال بیام یه کس شعرایی رو به عرضتون میرسونم که به نظر من نکات جالبی دارند. این یکی فقط مقدمه بود و بس. حکایت اول که شرح سفرمان به کپنهاگ و دیدار دوستان جدید میباشد را در اصرع وقت خواهم نوشت.

گربان سنه!

سه‌شنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۲

سلام به روي ماهتون!
آقا/خانومي که شما باشي اصلاْ قرار نبود ما بيايم کس شعر بلغور کنيم و بريم اما ديديم اگه صدامونو در نياريم ملت ميفرمايند: کونش بگشاده اند در آنجا و نموده اند بسي کير. پس اومديم ثابت کنيم که هنوز کونه همون کونيه که قبلاْ بود؟ نه بجان حاجي. غرض از نوشتن:
۱- دوستان عزيزيکه تقاضاي لينک دارند خواهشاْ‌ يه ايميلي چيزي واسمون بفرستن تا حساب دستمون بياد و از شرمندگي شان بدر آيم.
۲- ايروني جماعت نه تنها زنده کش مرده پرست بلکه خود کش بيگانه پرست هم تشريف دارند. آقا ما اينجا دست به خايه واستاديم. اين جنده خانوما ميرن به خارجي ميدن. مگه اين ابول بي صاحاب ما خار داره ؟
۳- چند وقتيه مخمان ريدمان فرموده و حس و حال نوشتن نداريم.
۴- اين عراقيه خيلي زر ميزنه ولي به بچه باحاليه. ازش خوشمان ميآيد زيرا اينم از عرب مرباي جاکش بدش مياد.
۵- ما هم انگار ميخايم قانون اساسي تصويب کنيم که زر با شماره ميزنيم.
۶- جمع کن بريم سيگار بکشيم!
گربان سنه!

دوشنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۲

شد گذار عزبي در در باغ ---------- ديد آنجاست يكي ماده الاغ
باغبان غائب و شهوت غالب ---------- ماده خر بسته به ميل طالب
سر درون كرد به هر سو نگريست ---------- تا بداند بيقين خر خركيست
اندكي از چپ و از راست دويد ---------- باغ را از سر خر خالي ديد
گركسي نيز به باغ اندر بود ---------- هوش خربنده به پيش خر بود
آري آن گمشده را سمع و بصر ---------- بود اندر گرو گادن خر
الغرض بند ز شلوار گرفت ---------- ماده خر را بدم كار گرفت
بود غافل كه فلك پرده در است ---------- پرده ها در پس اين پرده در است
ندهد شربت شيرين به كسي ---------- كه در او يافت نگردد مگسي
نوش بي نيش ميسر نشود ---------- نيست صافي كه مكدر نشود
ناگهان صاحب خر پيدا شد ---------- مشت بيچاره خرگا واشد
بانگ برداشت بر او كي جاپيچ ---------- چه كني با خر من . گفتا هيچ.
گفت المنت لله ديدم ---------- معني هيچ كنون فهميدم
نگذارد فلك مينائي ---------- كه خري هم به فراغت گائي


Iraj Mirza