جمعه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۱

آرزو ( قسمت دوم )

خلاصه آقايي / خانومي كه شما باشي بلاخره سه چهار روز بعد آرزو زنگ ميزنه و ميگه كه قراره شب همون روز با قطار بياد تهران . محمود هم تو كون عروسي ميشه و منتظره كه فردا آرزو از راه برسه . فردا ساعت 11 آرزو از راه آهن زنگ ميزنه كه آره من تهرانم ، الان هم ميرم نازي آباد خونه مامانم اينا . محمود ازش ميپرسه : پس كي همديگه رو ببينيم ؟ - هر موقع ميتونستم بيرون بيام بهت زنگ ميزنم بلند شو بيا راه آهن . – مگه جا قعطيه ؟ - آخه اونجا نزديك خونه مامانم ايناس ، واسه من بهتره . – باشه .
فرداي اونروز آرزو زنگ ميزنه و براي فردا صبح تو ميدان راه آهن قرار ميذاره و ميگه از اونجا ميخاد بره دفتر باباي محمود . بقيه شو از زبان خود محمود بشنويد . فردا ساعت 11 رفتم ميدون راه آهن . قرارمون رو بروي يه دكه روزنامه فروشي كنار پارك بود . جايي كه من وايستاده بودم پر عمله بود . ده دقيقه اونجا وايستادم ولي از آرزو خبري نبود ، فكر كردم سر كارم گذاشته و نمياد . تصميم گرفتم پنج دقيقه ديگه هم وايستم اونموقع اگه نيومد ميرم خونه . دو سه دقيقه نگذشته بود كه ديدم يه دختره با مانتوي كوتاه چرمي سمت دكه روزنامه اومد . باورم نميشد تو راه آهن يه همچين تيكه اي ببينم . اومد جلوي روزنامه فروشي وايستاد و به سمت خيابون خيره شد . رفتم جلوش وايستادم و گفتم : آرزو خانوم ؟ - سلااااام ! – سلام ، خوبي ؟ - قربونت برم ! تو خوبي ؟ - آره خوبم - باورم نميشه دارم ميبينمت . – سعي كن باور كني . – چشم !
از اونجا سوار ماشين شديم رفتيم ولي عصر ، از همون لحظه اول احساس كردم صد ساله ميشناسمش . بناءً باهاش خيلي خودموني بودم . ناهارو تو رستوران بغل پاساژ كيش خورديم . اونجا ازش پرسيدم : تا كي ميتوني بموني ؟ - الان كه بايد باباتو ببينم - با بابام چكار داري ؟ يه نامه داييم داده كه بايد بهش برسونم . – باشه پس منم ميام – مگه بابات ميدونه ما با هم دوستيم ؟ - نه بابا ، تا سر كوچه با هم ميريم از اونجا اول تو برو چند دقيقه بعد هم من ميام تو . – باشه . از ميدون ولي عصر سوار شديم سهروردي . شركت بابام اينا تو خيابون سهرورديه . سر كوچه از هم جدا شديم و اون تند تند رفت تو شركت . من هم آروم آروم وارد شركت شدم . ديدم تو سالن نشسته ، از اونجايي كه با منشي بابا خودموني ام رفتم كنار منشيه نشستم و پرسيدم : خانوم جان اين دختره كيه ؟ - اسمش زهرا . ص است و با بابات كار داره . يهو جا خوردم ، اين كه به من گفته بود اسمم آرزوس . به روي خودم نياوردم و پرسيدم : بابا الان كجاس ؟ - تو دفترشه . – آهان . چند دقيقه بعد تلفن روي ميز منشيه زنگ زد . بابا بود و داشت ميپرسيد كه كي با اون كار داره . منشيه گفت : خانوم زهرا . ص از مشهد اومدن و باهاتون كار دارن . فكر كنم باباهه بهش گفت : پس چرا منتظرشون گذاشتي ؟ چون منشيه گفت :‌ببخشيد ، خودتون گفتين هر كي اومد بگم جلسه دارين . خلاصه نيم ساعتي با منشيه لاس زديم و دفتر باباهه رو پاييديم ببينيم چي ميشه . بعد از نيم ساعت كه مصادف بود با ساعت تعطيلي شركت . منيشيه رفت تو و بجاش آرزو خانوم كه حالا ميدونستم اسمش زهراس بيرون اومد . جلوي من وايستاد و گفت : محمود جان بابات به من گفت همينجا وايستم ، ميخاد برسوندم . – باشه ، حتماً ميخاد ناهار بياي خونه ي ما . – نه ، گفت ميرسوندم خونه خودمون . – باشه ! آقا اين بجاي اينكه همونجا وايسته از شركت بيرون رفت . بعدش هم باباهه بيرون اومد و سوئيچ ماشين داد به من و گفت : محمود جان تو برو خونه من كمي كار دارم يه ساعت بعد ميام . اونجا بود كه فهميدم يه خبراييه . ماشينو از پاركينگ در آوردم و تا خواستم از كوچه بيرون برم ديدم آرزو سر كوچه وايستاده . رفتم كنارش ترمز زدم و گفتم : بابا كه به من گفت كمي كار داره همينجا ميمونه . – والله به من گفت سر كوچه منتظر باش ميام . ديگه داشتم از كنجكاوي و عصبانيت منفجر ميشدم ، بازم به روي خودم نياوردم و راهمو كشيدم كه برم . يهو يه فكري به ذهنم رسيد و تو كوچه بعدي پيچيدم و ماشينو يه گوشه اي پارك كردم كه از بيرون كوچه ديده نشه . رفتم سر كوچه پشت شمشادها وايستادم ، طوري كه آرزو اگه نگاه هم ميكرد منو نمي ديد . حدود يه ربع بعد باباهه پياده اومد و با هم راه افتادن . به تعقيبشون پرداختم تا اينكه سر خيابون سوار تاكسي شدن و رفتند . باورم نمي شد سرم كلاه رفته باشه . از همونجا يه راست رفتم خونه و منتظر تلفنش شدم . ساعت چهار و نيم عصر زنگ زد . گفتم : رسوندت خونه تون ؟ - نه ، هر چي منتظرش شدم نيومد خودم تاكسي گرفتم اومدم . ديدم اينجوريه تصميم گرفتم منم براش نقش بازي كنم . گفتم : راستي ؟‌- آره ! اون كه نيومد كاش تو نرفته بودي ميرسونديم . – گذشت ديگه . قبل از اينكه قطع كنه نتونستم خودمو كنترل كنم و پرسيدم : تو اسمت چيه ؟ - آرزو . – گه خوردي ، پس زهرا اسم ننته ؟ - آه ببخشيد بهت نگفتم من اسم شناسنامه ايم زهراس ولي همه آرزو صدام ميزنن . – خب زود تر ميگفتي . – ببخشيد . حالا از كجا فهميدي ؟ - بماند . – آهان حتماً‌ منشي بابات بهت گفت . موضوع رفتنش با بابا رو بهش نگفتم ، ميخاستم اول يه تريپ درش بذارم بعد بهش بگم و ردش كنم بره دنبال كارش . يكي دو روزي ازش خبري نداشتم تا اينكه زنگ زد و بازم برا فردا قرار گذاشت . در ضمن بهم گفت : ميخام يكي از بچه ها رو هم با خودم بيارم . – من حوصله دوستاي تو رو ندارم . – بابا دوستامو كه نميگم .- پس كي رو ميگي ؟ - ميخام يكي از دختراي خودمو بيارم . – آهان . باشه بيارش .
اينبار هم قرار ساعت يازده ، همون مكان قبلي . باز هم با ده دقيقه تاخير اومد . يه دختر بچه حدوداً‌ چهار ساله هم باهاش بود كه بيشتر شبيه بچه ميمون بود تا بچه انسان . رفتيم پارك ساعي ، آخر پارك ساعي جايي كه روبروش خيابان وزراء است و سمت چپش هم يه كوچه س ( اسمشو نميدونم ولي همون كوچه اي كه فرهنگسراي بانو هم توشه ) روي نيمكت نشسيتم . بچش خيلي شر بود ، از همون اول شروع كرد به شاشيدن تو مخ ما . پدر سوخته نميذاشت يه كم ننشو بمالونيم ، تا دست مينداختم گردنش بچهه ميومد رو بروم وا ميايستاد و بهم خيره ميشد . خلاصه اونروز هم بچش تو اعصابمون ريد ، ولي خودش از همون اول تا آخرين لحظه كه ساعت شش عصر تو شهر ري ازش جدا شدم قربون صدقم ميرفت و دستمو ميبوسيد . اونشب خونه يكي از فاميلاشون تو شهر ري مهمون بودن .
فردا صبح ساعت نه بهم زنگ زد و باز هم ساعت يازده ، ميدون راه آهن باهاش قرار گذاشتم .
قابل توجه شما خواننده عزيز كه ماجرا از فردا جدي تر ميشه .
ادامه دارد ...

گربان سنه !

هیچ نظری موجود نیست: