یکشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۲

با عرض درود و سلام فراوان خدمت یاران عزیز . از اینکه مدت مدیدی نتوانستم این وبلاگ رو به روز کنم از همه تون معذرت میخام .همونطور که همه میدانند هر انسانی مشکلات خاص خودش رو داره و از اونجایی که ما فعلاً یه جورایی انسانیم از این قاعده مستثناء نیستیم . لپ کلام اینکه قضیه یه چیزی بالاتر از کون گشادی بود . زر زیادی نمیزنم و میریم به سراغ ادامه ماجرای کس آلمانیه .

کس و کونی در آلمان ( قسمت دوم )
واسه خاطر انسان بی خایه ای مثل احمد عطای کس رو به لقایش بخشیدیم و واسه اونروز بیخیال قضیه شدیم به امید اینکه عصر همونروز ساعت شش بدیدارش بشتابیم و چنگی بزنیم بزلفان همچون ربابش. رفتیم خونه و تخت گرفتیم خوابیدیم . ساعت حدودای یازده بود که دایی جان ( همون دایی جانی که دخترش اولین کسی بود که کانش را نشانمان داد و هستی مان بر باد ( گوز ) داد ) از ره رسید و نگذاشت بخوابیم . آقا این کس کش عجب آدم زیگیلیه . مرتیکه لایقبا گیر داد که الا و بالله باید همین الان بلند شین با من بیاین بریم خونه ما دعوت این ، از ایشان اصرار و از ما انکار . بلاخره حضرت سیاوش خان رویش را زمین نیفگند و ما رو خر کرد که بریم خونه دایی تا ناراحت نشه . قید کس را بزدیم و با دایی روانه شهر اونا شدیم که حدوداً یک ساعت دور تر بود . جاتون خالی ، بعد از ده سال دختر دایی رو دیدیم که همچون ماه تابان شده . از بخت بد این دختر دایی ما بر عکس بچگیاش که خیلی حرف شنو بود الان هم حرف شنوه اما یک کلمه هم حرف نمیزنه اما هیشکی بهتر از خودم نمیدونه این مادر به هوا چه آب زیر کاهیه . سیاوش خان تا دیده به دیدار سوزان ( همانا دختر دایی عزیز ) آویختند ، درس محبت از ایشان آموختند و اگه من جلوشو نگرفته بودم همونجا عاشقش میشد و یک عمر هم خود و هم منو دربدر میکرد . خلاصه ناهار رو اونجا کوفت کردیم و سر فرصت یه زنگ به دختر آلمانیه زدیم که آره بابا ما ساعت شش نمیتونیم بیایم و بجامون احمد میاد . دوست داشتی از اون پذیرایی کن چون امکان داره من یکی دیگه نتونم اونورا بیام و از همینجا یکراست برم دانمارک ( آخه قرار بود فرداش با ماشین داییه بیایم دانمارک ) . طرف هم یه چیزایی گفت که اصلاً حالیم نشد .
عصری داداش بزرگ احمد که نزدیکی های دایی زندگی میکنه دیدن مون اومد و از اونجاییکه خانومش خونه خواهرش رفته بود از ما خواست تا شب رو بریم خونه اون و بساط مشروب خوری رو پهن کنیم . کور از خدا چی میخاد ؟ دو تا چشم بینا ، پس ما هم دو چشم بینامون رو گیر آورده بودیم و شب رو رفتیم خونه اون . در حال نوشیدن قضیه این ابول رو واسش تعریف کردم و گفتم که چی جوری دایی نذاشت به مراد دلمون برسیم . یه کم تسلیت گفت و یه پیک هم به سلامتی دختره زدیم . ساعت حدودای سه و نیم نصف شب بود ، من دو سه پیکی بیشتر نخورده بودم و خیلی هم مست نبودم اما پسر خاله عزیز بد جور غرق بود . یهو رو به من کرد و گفت : حمید میخای همین الان بریم دختره رو بکنی ؟ گفتم : گم شو مرتیکه نئشه ! سوار اسب بابات بشیم بریم اونجا ؟ گفت : بیخیال حمید جان . ما اینقدرا هم بی مرام نیستیم ، واست تاکسی میگیرم . گفتم : جدی میگی ؟ گفت : آره بابا ، پاشو حاضر شو تا زنگ بزنم تاکسی تلفنی .
یک ساعت بعد دم در آپارتمانی که دختره توش زندگی میکرد از تاکسی پیاده شدیم و آرش خان 50 یورو پیاده شدند . تو راه با موبایل آرش به دختره زنگ زده بودم و هماهنگ کرده بودم که به محض رسیدن بهش زنگ میزنم تا بیاد دم در . زنگ زدم و دختره که تازه از سر کار برگشته بود با یه شلوار و پیرهن مشکی که بالاتر از کمرش بود و ناف ماف و این حرفاش عریان بود اومد پایین . چند دقیقه ای یه کم اونورتر از خونش توی یه پارک نشستیم و پسر خاله عزیز سعی کرد مخشو بزنه تا همه باهم بکنیمش ، راضی نشد . پس آرش و سیاوش جفتشون تو پارک نشستند و من با دختره رفتم خونش . یه آپارتمان نقلی دو اتاقه که یکیش مال این بود و توی اون یکیش دوستش زندگی میکرد . وارد اتاقش شدیم و یه چند دقیقه ای روی تختش صفایی به لباش دادیم . بعدش بلند شد ، ما هم باهاش بلند شدیم . لباس مباس منو در آورد و هلم داد روی تخت و نشست شروع کرد به خوردن ابول مبارک . یه کم ساک زد ، دیگه نذاشتم ادامه بده و بلند شدم لختش کردم . اول حسابی پستوناشو خوردم . جالب اینجا بود که به نک پستون سمت چپش حلقه آویزون کرده بود و نزدیک بود من حشر با دندون حلقه رو بکنم . خلاصه جاتون خالی تا دسته ابولو چپوندیم توش . صد البته که خودش توی کس دادن مهارت داشت و بر عکس کس هایی که توی ایران گاییده بودیم این یکی حسابی حال بداد و چند تلنبه آخر رو هم توی کون قلنبش کردیم . از اون کونایی بود که جون میدن واسه رقص عربی .
بعد از اتمام ماجرا رفتیم سراغ سیا و پسر خاله که توی پارک کز کرده بودن. از اونجا بلند شدیم چهار تایی رفتیم استخر . به جان شما هیچی بد تر از استخر روباز اونم ساعت هفت صبح ، با کمر خالی که تکونش بدی درد میکنه و شیکم گرسنه بد تر نیست . اما بد تر از همه نق های سیاوش و بدتر از اون آرش که الان مستی از سرش پریده بود و از اینکه 50 یوروش رفته بود و دو ساعت هم تو اون هوای سرد مچل شده بود . تا ساعت نه توی استخر حال خانوم رو بردیم و بعدش با چشمانی گریان از هم جدا شدیم تا با قطار ده دقیقه بعد روانه خانه دایی بشیم . عصر همونروز با دایی دانمارک اومدیم . هنوز هم با دختره که بعد از رسیدن به دانمارک باهاش صحبت کردم و فهمیدم اسمش Ann ( دانمارکی ها میگن ان ) است بوسیله اس ام اس در تماسم و اونم مثل من امیدواره دوباره همدیگه رو بکنیم .

پایان
راستش ، این چند وقته حس نوشتنش نبود . الان هم نبود اما نوشتم ، پس اگه خوب از آب در نیومده بر من خرده مگیرید.

گربان سنه !

هیچ نظری موجود نیست: