پنجشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۲

خفاشی در پارک
امروز بلاخره بعد از حدوداً یکسال وبلاگنویسی در خفاء ، به یک قرار مثلاً وبلاگی رفتیم . مثلاً وبلاگیش واسه این بود که همه ی عزیزان بلاگر یا در حال مخ زدن بودند و یا اینکه مخ های زده شده را میکوبیدند تا آماده مکان شود . خلاصه امروز ساعت سه و ربع پارک نظامی گنجوی پر بود از وبلاگنویس های تازه بدوران رسیده . اونایی که فکر میکنن با اونام ، مطمئن باشن با اونا نیستم چون تازه بدوران رسیده ها اونقدر مغرور اند که این حرفا رو به خود نمی گیرند .
اینجانب حمید در نقش یکی دیگه وارد جو شدیم اما آخر سری تنها کسیکه به ماهیت کثیفمان پی نبرد مرحوم حافظ شیرازی بود . خواهشاً اونایی که میدونن من کیم به روی مبارکشون نیارن که از این بیشتر شرمنده شون نشیم . اینکه گفتم همه فهمیدن واسه این بود که وبلاگ آبی با اینکه من نمی شناسمش و مطمئنم خودش به این موضوع پی نبرده ، اسم مبارک ما رو هم جزو حاضرین نوشته . از اول قرار نبود اون وسط ما لو بریم ، حالا درسته همگی میدونن و به روی خودشون نمیارن اما بازم من همه رو از چشم پویا خان و یکی از رفقای کس کش و آدم فروش خودمون میبینم .
در همینجا مراتب قدردانی خویش را از جناب پسر ایرونی عزیز و تپلی که منو از این قرار مطلع گردانید اعلام میدارم . از حق نگذریم این احسان پسر ایرونی هم بچه باحاله ، هم بچه خوشگل . جوووووووووووووووون .......
یکی از نکاتیکه در این قرار توجه حقیر را جلب نمود حرفی بود که پویا در مورد من ارائه داشت . مرتیکه فرمود : حمید ، من وقتیکه نوشته های تو رو در کنار قیافت قرار میدم اصلاً باورم نمیشه تو اونا رو مینویسی . چون به این قیافه معصوم نمیاد چنین مطالبی بنویسه .
آهااااااااااااااااااای ملت ، من معصومم ! امام هیژدهم ترکای قزوین منم .
یکی از فواید قرار این بود که ؛ اینجانب حمید به دو نتیجه قطعی رسیدم .
1. به ما نیومده ادای بچه سوسولا رو در بیاریم ، احساساتمونو تو وبلاگ بنویسیم و کیر حواله زمین و زمان کنیم . زیرا هدف ما کس شعر پراکنیه اما هدف اونا کس لیسی .
2. اینجانب جزو نادر حمید هایی هستم که مخم اینوری تاب برداشته ، بقیه حمید ها اکثراً مانند : عمو حمید ، حمید کلاه قرمزی و غیره ذالک دنبال کس اند و اسم و رسم . حمید زیرشلواری هم از این قائده مستثنی نیست !
و در پایان از تمام دوستانیکه ما رو شناختند اما به روی خودشون نیاوردند ممنونیم . تشکر ویژه از : مازیار عزیزم که گذاشت ماچش کنم .
و اما بعد ...
امشب تو دستشویی به یاد یه جکی افتادم که سالها قبل یکی برام تعریف کرد . با اینکه زمان و مکان جک یادم میاد ولی هر چی فکر میکنم شخصی که جکو برام تعریف کرد یادم نمیاد چون اونموقع ها ایلده ایمکانات نبود چشم و گوشمون یه کم بسته بود و جکها در محور دیونه و اینجور چیزا میچرخید . مکان : خونه ی خودمون بود اما اینکه چطور اینقدر دقیق یادمه کی و کجا بود بر میگرده به مهمون عزیزمون . ما یه دختر دایی دیگه داریم که همسن بابامونه ، این یارو یه دختر داره همسن و سال من . اونموقع هم همین دختر داییه با دخترش اومده بود خونه ی ما و ما هم مخ دخترشو کار گرفته بودیم تا روتختمون بخوابه . بلاخره راضی شد و گرفت خوابید . ما هم دولمونو به کونش میمالیدیم و حال میکردیم .
حالا جکی که بابتش مختونو خوردم :
یه جایی تو مایه های قزوین . دو برادر از یه دهات با دو تا خواهر از یه دهات دیگه نامزد میشن . روز اول برادر کوچیکتره میره دیدن نامزدش ، کلی مادر زنه تحویلش میگره و میردش تو خونه . پسره بجای اینکه رو دشک بشینه ، میشینه رو زمین . مادر زنه میگه : پسرم بلند شو بشین رو دشک . میگه : بابا من کونم اونقدر پشم داره که دیگه احتیاجی به دشک نیست . مادر زنه شاکی میشه میندازدش بیرون .
فرداش داداش بزرگتره میاد . مادر زنه هم قضیه رو واسش تعریف می کنه . میگه : گوه خورده پدر سگ دروغگو ، دیروز خودم کونش گذاشتم یه دونم پشم نداشت . مادر زنه این یکی رم میندازه بیرون میره سراغ بابای داماداش . باباهه داشته پنبه میکاشته ، زنه بهش میرسه و برای اینکه بحثو شروع کنه میپرسه : حاج آقا چکار دارین میکنین ؟
حاج آقا : دارم یه چیزی میکارم که بوتش مثل کیر من بالا میاد ، بعد غنچش مثل خایمه و مثل کس تو میشکفه .
زنه ناراحت میشه میره به مادر پسرا از دست خود و باباشون شکایت کنه . مادره تا قضیه رو میشنوه شلواره رو میکشه پایین و میگه : از دست این مادر جنده ها کونم پاره شده .
زنه از همه ی خانواده نا امید میشه میره سراغ کدخدای ده . تا کدخدا از موضوع آگاه میشه ، میگه : آره والله . این پدر سگا خیلی کس کشن ! یه بار میخواستم کون شترم بزارم ، نردبونشونو بهم ندادن .

لنگ نویس : از دوستانی که لوگوی وبلاگ ما رو تو وبلاگ مبارکشون قرار داده اند تقاضا میشود جهت حفظ زیبایی وبلاگ خودشونم که شده آدرس لوگو رو عوض کنند چون Truepath ریده .
گربان سنه !

هیچ نظری موجود نیست: