دوشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۲

بابای ما را که در می آورد؟

عرضم به حضور انورتون که هر از گاهی دل مبارک میگیرد و میآییم درد دلی در این وبلاگ بنویسیم اما در عین نوشتن نظرمان عوض میشود ( میپنداریم وظیفه مان نشاندن لبخند، نیش خند، کوفت خند و ... بر لبان شماست نه اخم و چیزهای بدترکیبی از این قبیل)، پس عطای درد دل را به لقایش میبخشیم و سعی میکنیم حرف مضحکی بزنیم اما... مگر میشود؟ در عین حال این بلاهایی که سر ما ها میاد گاهی وقتها آنقدر مضحک میباشند که انسان از خنده به خود میشاشد. اصلاً من یکی باید کلمه دیگری رو جایگزین بلا کنم اما در حال حاضر کلمه دیگری یادم نمیاد. به هر حال آقا یا خانومی که حضرت عالی باشی کس عمه درد دل گویان میرویم سراغ بخش اول یا همان مقدمه حکایات زندگی در غربت و بهره بردن از آفتاب بی رمقش، که تصمیم داریم از این ببعد جهت آگاهی شما عزیزان از رسومات و قوانین اینورا به عرض تان برسانیم.
پنج ماهی میشه که بعد از سه سال دوری از آغوش خانواده گرام، عطای وطن را به لقایش بخشیده ایم و ساکن دیار کفر و الحاد شده ایم تا در کنار خانواده نه نفره ( ماشالله بگو مردک! ) خویش زندگی آسوده ای را سپری نمائیم. در آنجا رفقا میفرمودند: حمید، خوش به حالت! خانوادت خارج اند. ما هم بادی به غبغب می انداختیم و از شاهکارهای خانواده ،که والده گرامی تعریف کرده بودند و صد البته ایشان زهر فرموده بودند و ما زر شنیده بودیم ،برایشان بلغور میکردیم غافل از آنکه اشتباه شنیدن کی بود مانند دیدن. آری! به یاران میگفتیم: شما ها که میدونید بابام لیسانسه فلان رشته است؟ مفرمودند: بله! میفرمودیم: مامان دیشب گفت بابا داره واسه دکترا میخونه. خب یاران هم از آنجایی که بنده را خوب میشناسند و میدانند سابقه خالی بندی ندارم، باور میفرمودند. خلاصه بلند شدیم آمدیم اینجا تا ادامه تحصیل فرماییم و دکتری، مهندسی چیزی بشویم و آینده ای بسازیم درخشان. همان چند روز اول متوجه شدیم ابوی گرامی که اکنون مو های سرش در سن 50 سالگی به رنگ دندانهایش سفید شده اند در طلب کسب دکترا نبوده و به کلاس زبان اجباری میروند، تا پول سوسیالشان قطع نگردد، و با مدرسانی همسن و سال شاگردان قدیمی اش سر و کله میزنند. دلمان گرفت و بغض فرمودیم و چون کمر بعد از کردن بغض خمیده گشت گریه را گذاشتیم برای بعد.
چند گاهی گذشت و عزم دیدار اقوام و دوستان ساکن غربت فرمودیم. نگاهی به دور و بر خویشتن انداخیتم و دیدیم، ای داد بیداد! ما که در این خراب شده کسی نداریم بجز خاله ای در آنسوی دانمارک که منفی دارند و همین فردا پس فردا با کمال افتخار به میهن اسلامی بازگردانده میشوند و خدای ناخواسته برادران متعهد آخوندمان چوب توی آستین شوهرشان فرموده میپرسند: آهای مردک لایقبا این همه وقت کدام گوری بودی؟ پس عزم راسخ فرمودیم تا بدیدار خاله برویم و چند روزی دخترانش را دل آسا نمائیم. دستی توی جیب مبارک فرمودیم و دیدیم هزینه سنگین مسافرت با قطار را نداریم و باید دستمان را بعد عمری بسوی خانواده دراز نمائیم، زیرا هنر های مان بدرد خارجکیان نمیخورد و به این زودی ها کاری گیرمان نمیآید که پولی بدر آریم. پس عطای خاله را هم به لقایش سپردیم و با آل و بیتش به خدایش سپردیم. دیری نگذشت که فرستادنمان به مدرسه تا زبان بیاموزیم و با سوات شویم. آموزگارانی دارم مهربان، اما به سن و سال خودم. همکلاسی هایی دارم در سنین 14 و 15 سال که روز اول حقیر را آموزگار پنداشته احترامات کثیری تقدیم نمودند اما به محض آگاهی از دانش آموز بودنمان به ریش مبارک بسی خنده ها نمودند. آخ! ریش گفتم و دلم خون. آمدیم ادای همسکلاسیان را در آورده خوردسال جلوه کنیم، متوجه مو های زائد صورت شدیم و از ریش از بن تراشیده شده خویش خجالت کشیدیم و نتوانستیم. تصمیم گرفتیم با یکی از همکلاسی ها که از طبقه اناس میباشند و صد البته کس خوبی اند طرح دوستی بریزیم تا هر از گاهی درش بگذاریم و غم غربت فراموش نمائیم. پس به فکر اینکه چگونه میتوان مخ خارجی زد، دست به کار شدیم و پس از اندکی مطالعه دریافتیم چنین کس کوچولو هایی از موی سیاه مان تنفر دارند و سایه مان را با سنگ خارا میزنند چه رسد به اینکه بیایند و زیدمان شوند. ما زیادی کس شعر معدبانه بلغور کردیم ولی شما خودشو ناراحت نکن. سر حال بیام یه کس شعرایی رو به عرضتون میرسونم که به نظر من نکات جالبی دارند. این یکی فقط مقدمه بود و بس. حکایت اول که شرح سفرمان به کپنهاگ و دیدار دوستان جدید میباشد را در اصرع وقت خواهم نوشت.

گربان سنه!

هیچ نظری موجود نیست: