شنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۱

بزودي پابليش مي شود
تصميم گرفتم يه داستاني براتون بنويسم ، داستاني كه چند روزيه مخمو داغون كرده . آخه يكي نبود به ما بگه : مرتيكه تو رو چه به داستان عاشقانه نوشتن كه نشستي خودتو جر دادي يه داستان عاشقانه به ذهنت بياد تا بنويسي . ميخاستم شروع به نوشتن داستان هاي كوتاه كنم اما يه داستاني به ذهنمان رجوع كرده كه دهنمون رو سرويس كرده .
مژده براي دختر ها : تو اين داستان يه زن به عشقش وفادار ميمونه و همه چي رو تحمل ميكنه !
دارم با خودم كلنجار ميرم كه آيا حق دارم قانون اين وبلاگ رو بشكنم و يه زن يا دختر رو خوب معرفي كنم يا نه . آخه تا امروز همش بد گفتيم ، يهو كه نميشه تعريفشونو كرد .
لطف كنيد و براي اولين بار باهام همكاري كنيد و بگيد چه كار كنم . لطفاً‌ دخترا با اسم پسر نظر ندن ! نظر خواهي هم ريده ، اگه درست شد كه نظر بديد اگر هم درست نشد كون لقش زحمت بكشين و ايميل بفرستين . منتظرم .............................
گربان سنه !

هیچ نظری موجود نیست: