پنجشنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۱

فرزند خفاش



گفت خفاشي را يكي خايه مال
كه ترا فرزند زاييدست عيال
گفت با خود من كه با چشمان كور
كي توانم ديد آن فرزند گور
خاصه هر چه پول اندر خانه داشت
يا كه هرچه سكه آن فرزانه داشت
با خودش برد سوي آن بيمار ستان
با حكيم گفت اي كثافت كم ستان
تا برم فرزند و مادر با خودم
من كه از بي پولي خود ناخودم
خاصه سوي بستر همسر برفت
در نديد با كله توي در برفت
بچه در آغوش بگرفت و نواخت
ناگهان چيزي تو شلوارش گداخت
حس بكرد اين بچه نيست يك خانم است
يا پرستار است يا كه خادم است
گفت اي فرزند من كانت كجاست
بچه از فرط غضب سيلي نواخت
گفت اي نادان خر ، من افسرم
بچه ات را سوي زندان ميبرم
گفت كور اي نازنين من چرا ؟
تو بزندان ميبري آن بچه را
گفت اي نادان ترا شد يك پسر
كرد كون دكترش را همچو خر
كون دكتر جر بخورد با كير او
هيچ كس نتوان كند تدبير او
كور از فرط شادي داد زد
چيغ نزد با كون خود يك باد زد
گر چنين فرزند باشد او پدر
كون ملت را بگايند همچو خر


عرضم به حضور سروران گرامي كه ديديم بدون كس شعر پراندن نتوان زيست ، پس دوباره با كمال افتخار باز گشتيم تا با هم دروازه هاي كس شعرستان را بروي يكديگر بگشائيم . پس سلامي دوباره به روي خندان شما عزيزان ، سلامي به كون فراختان ، سلامي به كس باداميتان ، سلامي به آن خوابيده در شورت ، سلام ...سلام ...سلام !
گربان سنه !

هیچ نظری موجود نیست: