چهارشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۲

آرزو ( قسمت چهارم و آخر )
بدون هيچگونه زر زيادي ميپردازيم به داستان .
باورم نميشد بازم زهرا بهم دروغ گفته باشه . اينبار مصمم تر از هميشه منتظر تلفنش موندم تا بعد از اينكه حسابي حالشو گرفتم دكش كنم بره دنبال زندگي خودش . عصر بازم زهرا زنگ زد و باهاش خيلي سرد و جدي صحبت كردم . اين يك ساعت التماس ميكرد ولي من ول كن نبودم ، بلاخره ازش خواستم همه چي رو از اول و اينبار راست و حسيني برام تعريف كنه . مطمئن بودم كه اينبار بهانه ي خوبي براي دو در كردنش دارم اما بازم نتونستم خودمو راضي به شكستن دلش كنم . اولين موضوعي كه براش دليل ميخاستم چگونگي ارتباط اون با بابام بود . چيزي كه برام تعريف كرد رو نمي تونستم باور كنم : گفت شوهرش براي آسايش اون خونشو ترك كرده و رفته با ننه باباش زندگي ميكنه. داييش براي اينكه اين و بچه هاش تنها نباشند اكثراً با ايناس . چند ماه قبل بابام براي انجام يه كاري به مشهد ميره و از اونجايي كه با دايي اين خيلي وقته دوسته ميره يه سري هم به اون بزنه . خونه خود داييه كه ميره ميگن اونجا نيست و رفته خونه خواهر زادش . اونم بلند ميشه ميره اونجا ، كه از شانس بد زهرا داييه اونجا هم نبوده و اين درو باز ميكنه . باباي ما هم تا اوينو ميبينه ازش خوشش مياد و بعداً‌ كه دايي اينو ميبينه و متوجه وضعيت زهرا ميشه . شروع ميكنه به كار كردن رو مخش ، اما اين فقط به احترام اينكه دوست داييشه باهاش صحبت ميكرده . چند باري هم باباي بزرگوارمان بهش ميگه كه از شوهرش طلاق بگيره و بياد با اون ازدواج كنه . وقتي هم كه اين ازش ميپرسه شما زن و بچه نداريد ميگه ; همشون خارج اند . اون شبي هم كه زهرا به من زنگ زد ميخواسته ببينه بابا تو خونه تنها زندگي ميكنه يا كس ديگه اي هم است و اينبار از شانس بد باباي بد بخت ما مخ جمع و جور شدش دست من ميافته و از راه بدرش ميكنم .
دومين و مهمترين موضوعي كه دوباره دلمو نرم كرد اين بود كه زهرا واسه خاطر من جلوي همه خانوادش وايستاده بود . اين موقعي بهم ثابت شد كه مادرش بهم زنگ زد و ازم خواهش كرد دست از سر دخترش ور دارم . گفتم : خانم محترم من كه با دختر جنابعالي كاري ندارم . اون همش به من زنگ ميزنه . - اگه تو بهش در باغ سبز و سرخ نشون ندادي ، چرا همش به تو زنگ ميزنه ؟ تازگي ها هم همش حرف از طلاق ميزنه ، دختر من اهل طلاق و طلاق كشي نبود . - نه خانم اين چه حرفيه ؟‌ من با دختر شما كاري ندارم ، در باغي هم بهش نشون ندادم . اگه بازم بهم زنگ ميگم بره سر زندگيش . - نميخاد ! اگه بهت زنگ زد باهاش صحبت نكني ديگه زنگ نميزنه . - باشه !
كم كم داشت اوضاع عادي ميشد و ما دو تا هر روز حداقل دو ساعت با هم صحبت ميكرديم . تصميم داشتم به محض اينكه درسم تموم بشه و يه كاري دست و پا كنم باهاش ازدواج كنم . ميدونستم خانوادم بخصوص بابا با اين وصلت مخالفند . احساس ميكردم يه جورايي به زهرا مديونم چون طعم مورد انتخاب واقع شدن رو بهم چشانده بود ، دوستش هم داشتم اما عاشقش نبودم كه بخام واسه خاطرش از همه چيزم بگذرم . فقط منتظر يه اتفاق بودم تا مطمئن شوم آيا لياقت ازدواج با منو داره يا نه . البته موانع زيادي بر سر راه ازدواج بود از جمله شوهرش كه راضي به طلاق نبود . با اينكه بابا اونو تهديد كرده بود كه اگه بازم با من صحبت كنه آبروشو ميبره باهام صحبت ميكرد و من احمق اونقدر به خودم زحمت نمي دادم بشينم فكر كنم چه جوري بابا ميتونه آبروشو ببره . كم كم احساس گناه ميكردم ، احساس ميكردم با اين كارايي كه من ميكنم به يك مرد و سه تا بچه بي گناه خيانت ميشه . و بلاخره روزي رسيد كه قبض تلفنم به دست بابام افتاد و باز هم سابقه خوب كار دستمان داد و بابا فهميد اينهمه پول شهرستان براي چيه . مثل آدم نشست باهام صحبت كرد و سعي داشت قانعم كنه كه اين زن به درد من نميخوره . با اينكه خودم قبل از حرفاي بابا قانع شده بودم علت حساس بودنش رو در مورد زهرا جويا شدم . اول حاضر نبود حرفي بزنه اما وقتي همه اون چيزايي رو كه زهرا برام تعريف كرده بود رو براش تعريف كردم اول عصباني شد و چند تا بد و بيراه نثار ارواح اجداد خودش كرد . بعد هم گفت : اين درسته كه من بهش اصرار كردم ، اما هيچموقع بهش پيشنهاد ازدواج ندادم . بعد از خيلي وقت از يه زن جوون خوشم اومده بود و ميخاستم هر جوري شده چند وقتي صيغش كنم كه كردم . با اينكه هنوز رسماً از شوهرش جدا نشده ، روسپي ماهريه چون خيلي زود با محضر دار كنار اومد تا صيغه مون كنه .
همون لحظه جلوي بابا بهش زنگ زدم :‌ - الو !
- ببين جنده !
- شما ؟
- محمودم . زنگ زدم بگم اگه يه بار ديگه به من زنگ بزني يا جلو چشم سبز بشي خارتو ميگام .
اينو گفتم و گوشي رو گذاشتم . از فرداش تا يك ماه هفته اي يكبار نامه ميداد ، از خط اول تا آخرش تنها چيزي كه با معني بود " دوستت دارم " بود و بس . بقيش مثلاً شعر جديد بود .
پايان

از اينكه خيلي لفتش دادم معذرت ميخام . راستش داستان تو مخم بود اما حس تايپ كردنشو نداشتم ، الان هم ديدم كفر همگي بالا اومده با اينكه خوابم ميومد تايپش كردم تا خداي ناخواسته در آن دنيا شرمنده كسي نشم . ميدونم اين قسمت آخري مثل سريالهاي آبكي تلويزيون نا مفهوم نوشته شده ولي به جان عزيزت از بس الان خوابم مياد با چشم بسته تايپ مي كنم . خدا رو شكر از دست اين داستان كيري خلاص شديم ، هر روز كس شعر به مخمان هجوم مياورد ولي رو نداشتيم بنويسيم تا مبادا ملت بگن كس نگو قصه بگو .
گربان سنه !

هیچ نظری موجود نیست: