چهارشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۲

جنده اي از ميدان شوش
بدترين نوع بدهكاري ‏‏‏‏‏‏‏‏‏، بدهكار بودن به دو نفره اوليش بقال سر كوچه و دوميش مواد فروش عزيز است . اما موقعي بدتر ميشه كه اين دو نفر آخر سال بيان سراغت و پولشونو بخان ‏، مجبوري هر چقدر واسه خرج عيد جمع كردي رو دو دستي تحويلشون بدي وگرنه تا آخر سال نسيه بي نسيه . امسال دقيقاً چند روز به عيد اين دو عزيز خفت مبارك ما رو گرفتن كه الا و بالله بايد پول ما رو بدي . هر چي هم ننه من غريبم بازي در آوردم كس كشا ول كن نشدن و تا آخرين قرون خرج عيدو به جيب زدند . در عوض مرام گذاشتند و هر چقدر مواد اهم از غذايي و مخدر تحويل مان دادند تا در سال نو خودمونو بسازيم .
عيد كه ميشه انگار همه ي كس و كون ها رو از خيابون جمع ميكنن و ميبرن يه جايي ديگه . اون مادر جنده هايي هم كه رفاقتي ميدن بند و بساطشونو جمع ميكنن و ميرن مسافرت ‏، يه عده شونم ميشنن واسه باباشون قليون چاق ميكنن . روز سوم عيد اين حشر لامصب ما وقت نشناس بازي در آورد و بالا زد ، به هر پدر سگي رو كرديم رو مونو زمين انداخت . از اونجايي كه پولي در كيسه نداشتم تا به دامان پاك جندگان متوسل شوم نشستم تا يه فكري به حال و روز اين كير بدبخت بكنم كه ناگهان ياد يكي از رفقاي قديمي افتادم . دو سال قبل كه تو ميدون شوش چيني فروشي داشتيم ، يكي از همشهري هاي عزيز كه اكثراً سيد بهش ميگفتن نگهبان پاساژ بود . آقا اين مرتيكه خار همه ي كاسبهايي كه بساط داشتن و روزاي تعطيل جنساشونو تو پاساژ ميذاشتنو گاييده بود . روزاي جمعه جنده ميآورد و بجاي پول چيني هاي اونا رو تقديم ميكرد . خلاصه سه سوت پريدم پشت تلفن و بهش زنگ زدم .
- سلام سيد !
- به به ‏، سلام آقا حميد ! آلت خوبه ؟ ( به جان تو حالتو آلت ميگه )
- قربونت . تو خوبي ؟
- اي بد نيستم .
- سيد جان مستقيم ميرم سر اصل قضيه .
- بفرما حميد خان ! در خدمتم .
- آقا تو نميخاي بعد از اينهمه سال اين كير ما رو مهمون كني ؟
- كير تو ؟
- آره بابا ! امروز هوس كس كردم و بايد خودت زحمتشو بكشي .
- تو كه ميگي كس هاي اينجا كثيف اند ، غربتي اند .
- بابا بيخيال ديگه . امروز ميخام ببينم كس ميدون شوش چه طعميه .
- باشه ولي من مكان ندارم ها !
- اي بابا !‌ حالا مكانشم رديف كن ديگه .
- يكي از فاميلامون نگهبان يه دبيرستان تو فاطميه . بذار ببينم اگه اون تنها بود ميريم اونجا .
خلاصه آقايي كه شما باشي ما بلند شديم رفتيم ميدون شوش و با سيد راه افتاديم تو خيابون دنبال كس . يكي از جنده هاي آشنا شو تو خيابون ديديم . ما تا قيافه اين بشرو ديديم گفتيم : خاك بر سر من كه اينو بكنم ! طرف غربتي بود ، رنگ پوست : سياه ‏، وزن :‌ حدود صد كيلو گرم ، لب : قلوه گوسفند ، پستون : مشك آب ولي تمام اين صفات بد رو با ديدن كانش فراموش كردم . آقا ما به تركيب اين گير داديم خدا هم فهميد ناسپاسيم اينو از چنگ ما در آورد و يه پيكان مرامي جلوش ترمز زد ‏، تا سيد متوجه شه چي شد . جنده از قفس پريد . حالا منم كه خاك تو سرم ميريزم و به اين كير بد و بيراه ميگم ‏، شايد بيخيال شه و بخوابه . يه نيم ساعتي ميدون شوشو متر زديم ولي كسي گيرمان نيومد . سيد ديد دارم خسته ميشم ما رو برد تو اتاقش و كنار داداش بزرگش نشوند تا با هم اختلاط كنيم . ده دقيقه بعد مثل جن ديده ها پريد تو اتاق و ما رو از چنگ داداشش در آورد تا بريم جنده اي كه گير آورده رو به سيخ بكشيم . از ته كوچه اي كه توش پر مغازه ي چيني فروشيه تا سر ميدون ما دنبال سيد دويديم تا ببينيم جنده مورد نظره چجورياس . جنده پشتش طرف ما بود ، چيزي كه از پشت ديدم : يه دختر حدود بيست سال ‏، كمي چاق اما گوشت ، صورت تپل و سفيد مفيد . اما حقيقت امر :‌ يه زن حدود چهل سال ‏، قيافه شبيه ان بابام ، دماغ شبيه هويج و خلاصه امر اينكه حدود سه ماه باردار (‌ اينو با ديدن شكم باد كردش ديدم اما بعداً از خودش پرسيدم ) . آقا اين كير صاب مرده تا فهميد چي در انتظارشه مثل ديگه صداش در نيومد و افتاد مرد .
وقتي به اين نتيجه رسيدم كه اين جنده از نوع جنده ملتمس ( الان دنبال اون مطلب تو آرشيوم گشتم ديدم ريده شده به آرشيو ، بعداً‌ درستش ميكنم ) است و من بايد به كيرم ارزش قائل باشم خيلي دير شده بود چون سيد تاكسي دربست گرفته بود و منم صندلي جلو نشسته بودم . آقا ما برگشتيم به سيد بگيم بابا من اينو نمي كنم ، لبخند زد و گفت :‌ حميد خان امروز مهمون خودمي ها . آقا من ديدم اين بنده خدا اينهمه واسه ما مرام گذاشته اگه بگم نمي كنم دلش ميشكنه ‏، گفتم : قربونت سيد جان ‏. مخلصتم !
تا دبيرستان ما داشتيم با خودمون كلنجار ميرفتيم كه چيجوري راست كنيم و اين كسو بكنيم . بلاخره رسيديم به دبيرستان مورد نظر و تا اين همشهري نازنين ما ريخت جندهه رو ديد ميخاست اول يكي در كون سيد بزنه بندازدش بيرون ‏،‌ بعد هم اون جنده ي تحفش اما از اونجايي كه منو نمي شناخت مرام گذاشت و هيچي نگفت . البته آخر سر ما رو خجالت زده كرد . آقا اين دبيرستانه خيلي باكلاس بود ‏، يه ساختمون سه طبقه كه طبقه دومش دفترش بود و رو درش نوشته بود : ورود دانش آموزان بدون اجازه ممنوع ! ما هم بچه مثبت تا قبل از ورود رو به همشهريه كردم و گفتم : آغا اجازه ؟‌ ما اومديم اينجا كس بكنيم . يارو به روي خودش نياورد ‏، چون بد جور جاكشي كرده بود .
جندهه رو برديم تو اطاق ناظم ‏، اول سيد رفت تو تا نرخ بذاره بعد ما رو بفرسته بتركونيم . يارو همشهريه از فرصت استفاده كرد و بد تيكه اي بارمون كرد ‏، حالا ما جاكش مادر بزرگ هم شديم . سيد اومد بيرون و منو فرستاد تو ‏ ، از همون بيرون داد زد : اين مهمون منه ‏، بهش يه حال اساسي بدي ها !
آقا ما تو ماشين كيرمون مرده بود ‏،‌ تا پستوناي اينو ديديم سه متر بالا اومد . يك پستونايي داشت كه نگو ! خلاصه كون اينم گاييديم و نا گفته نماند استاد ساك زدن بود ،‌ فقط نميدونم با اين همه تجربه اي كه داشت چرا كونش تنگ بود .
در خاتمه هم سيد مرام گذاشت و پولشو حساب كرد‌ ؛ سه هزار تومن بابت دو عدد كيري كه تحمل كرده بود و دو تومن هم انعام بچه هاش . موقعي خدا حافظي جا كشه يه نگاهي به من انداخت و گفت : حميد آغا حيفت نيست كس مادر بزرگ ميكني . من اگه تيپ و قيافه ي تو رو داشتم بهترين كس تهرونو زمين ميزدم .
يه نگاهي بهش انداختم و با خودم گفتم اگه تو يكي تو موقعيت من گير كرده بودي كون خر ميذاشتي .
با سپاس از تمامي عزيزاني كه ما را در گاييدن اين كون پنج زاري ياري كردند .
در پايان بايد بگم يكي از بچه هاي وبلاگيست كه نميخام اينجا آبروشو ببرم شماره جنده داده بود و گفته بود بگو من دوست نيمام (‌ واسه جنده هم خالي بسته بود ) . تا اونروز زنگ نزده بودم ‏، اونروز زنگ زدم يارو زنه گفت : شماره مورد نظر شما در شبكه موجود نميباشد . تا امروز كه آنلاين نشده اما گه گيرش بيارم ...

گربان سنه !

هیچ نظری موجود نیست: