جمعه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۲

کیرم تو این دنیا ...
دنیایی که پر از دروغه
پر از نیرنگه
پر از دو رنگیه
پر از ظلمه
پر از مال مردم خوریه
تا کی باید چشامونو به روی بدبختی ها و زشتی ها ببندیم ؟
تا کی باید به دیدن گل و بلبل دل خوش کنیم ؟
تا کی باید به هیچ و پوچ دل خوش کنیم ؟
تا کی باید آدمای مفت خور و شکم گنده ای رو که با هزار دوز و کلک ،
مال کسی رو میخورن که بجای نان علف میخوره تحمل کنیم و صدامونم در نیاد ؟
خایه خود کشی کردنم نداریم ...
ریدم تو این کره خاکی که اینهمه زشتی رو بدوش میکشه و منشأشون ( یعنی انسانو ) تحمل میکنه .

چهارشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۲

آهای ملت ! از اون روز اولی که من این وبلاگو راه انداختم تا همین الان ، شده چیزی گفته باشم که بد آموزی ببار آورده یا کسی راست کرده باشه ؟ تا جایی که یادم میاد امکان نداره مورد دوم اتفاق افتاده اما در مورد اولی یه کم شک دارم . ما از همون اول نیتمون خیر بود و تا بدین لحظه خیر بوده . حالا نیت خیرم چیه خودمم درست نمی دونم . اصلاً نیت چیه ؟ گذشته از این حرفا چند روز قبل یه حرفی به گوش مبارکمان نفوظ کرد که باعث تکدر خاطر مبارکمان گردید و دلمان را چون توده یخی بزرگ آب کرد . فقط نمیدونم چرا آبش از یه جای دیگه سرازیر شد . یکی از دوستان فرمودند که پسر خاله چهارده سالشون آدرس این وبلاگ رو از جایی کش رفته و تا دسته خونده . از اونجایی که اندکی کس خل مزاج بوده ، به معض اینکه با برادر بزرگترش دعواش شده گفته : برو کونده پریود !
بابا ننش هم تا شنیدن زدن دهنشو سرویس کردن که این حرفا رو از کجا یاد گرفتی . این کس کش هم بدون برو برگشت گفته از خفاش .
دعا میکنم اگه در قضاوتتون عدالت نداشتید . خانوما اینجوری بشید اگر هم آقایید مثل طرف مقابلش . من تا حالا از واژه نامأنوس پریود استفاده کرده ام ؟ پریود یعنی چی ؟
اینروزا ، حرفایی میشنویم که باورمون نمیشه اما چیزایی میبینیم که یه ساعت انگشت به کون میمونیم چی بگیم .
حالا که اینجوری شد ، اصلا سگ نو مال دنیا : خواندن مطالب این وبلاگ به افراد زیر 18 سال و کس خلان توصیه نمیشود .
دیگه اینکه این بابک کس خل هم گاییده ملتو . ماهی ده بار خداحافظی میکنه و میره . هفته ای هشت بار هم هک میشه . یکی نیست بهش بگه : مرتیکه ! تو اگه روانشناسی چرا ادای عقده ای ها رو در میاری ؟ اگه دوست داری بچه معروف شی ، سگ تو مال دنیا بگو منم وبلاگمو به وبلاگت ریدارکت یا هر کوفت و زهرماری که تو بگی میکنم تا خواننده های منم بیان اونجا . اگه مشکل این نیست پس چرا الکی خودتو چس میکنی ؟ بازم این یکی grade کس خلیش به اندازه محسن توتفرنگی نیست . اون بد تر از این تا سوژه کم میاره عملیات تروریستی رو خودش انجام میده و چند روز بعدش با تمام آرشیوش برمیگرده و یه مطلب بلند بالا بر علیه هکر ها مینویسه . من بیلمیرم این هکر های مادر مرده چه گناهی کردن که سوژه دست این دوتا شدن . حالا من ازشون بپرسم : بابا چرا این همه هکر فقط شما دو تا رو هک میکنن و به من کاری ندارن ؟ میگن : تو رو میخان چیکار ؟ ما رو هک میکنن چون مشکلات جامعه رو مطرح میکنیم . ای خاک بر سر اون هکری که بیاد دو تا متقلبو هک کنه . بجای بازی کردن نقش قربانی ها به دکتر اعصاب و روان مراجعه کنید تا بتونید عقده هاتونو تو دنیای واقعی بگشایید . منم میتونم تو وبلاگم بنویسم بابام مایه داره ، نصف تهرون مال بابای منه و هر شب پرده دختر چهارده ساله میزنم . در حالیکه بابام هیچ بخی نیست . اصلاً گیرم بابای تو مایه داره . به من چه ؟
شاعر میگفت :
گیرم که پدر تراست فاضل
از علم پدر ترا چه حاصل ؟
برو آدم شو !
بگذریم ...
بزار واستون جک تعریف کنم یه کم حال کنید . اگه قبلاً شنیدیش یا اینکه بی نمکه فحشاتو واسه خودت نگهدار .
یه ترکه به ابول مبارکش نگاه میکنه میگه :
( با لهههجه بخونش ) ایمشب میخام جنده بیارم !
ابوله یکم بالا میاد .
این جندهه خیلی خوشجله !
یه کم دیگه بالا میاد .
خیلی کسه ها !
یه کم دیگه بالا میاد .
اصلاً خیلی گوشته !
دیگه ابوله راست راست میشه .
توووف .... گوووووولت زدم !

خوش باشید .
گربان سنه !

چهارشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۲

جنده اي از ميدان شوش
بدترين نوع بدهكاري ‏‏‏‏‏‏‏‏‏، بدهكار بودن به دو نفره اوليش بقال سر كوچه و دوميش مواد فروش عزيز است . اما موقعي بدتر ميشه كه اين دو نفر آخر سال بيان سراغت و پولشونو بخان ‏، مجبوري هر چقدر واسه خرج عيد جمع كردي رو دو دستي تحويلشون بدي وگرنه تا آخر سال نسيه بي نسيه . امسال دقيقاً چند روز به عيد اين دو عزيز خفت مبارك ما رو گرفتن كه الا و بالله بايد پول ما رو بدي . هر چي هم ننه من غريبم بازي در آوردم كس كشا ول كن نشدن و تا آخرين قرون خرج عيدو به جيب زدند . در عوض مرام گذاشتند و هر چقدر مواد اهم از غذايي و مخدر تحويل مان دادند تا در سال نو خودمونو بسازيم .
عيد كه ميشه انگار همه ي كس و كون ها رو از خيابون جمع ميكنن و ميبرن يه جايي ديگه . اون مادر جنده هايي هم كه رفاقتي ميدن بند و بساطشونو جمع ميكنن و ميرن مسافرت ‏، يه عده شونم ميشنن واسه باباشون قليون چاق ميكنن . روز سوم عيد اين حشر لامصب ما وقت نشناس بازي در آورد و بالا زد ، به هر پدر سگي رو كرديم رو مونو زمين انداخت . از اونجايي كه پولي در كيسه نداشتم تا به دامان پاك جندگان متوسل شوم نشستم تا يه فكري به حال و روز اين كير بدبخت بكنم كه ناگهان ياد يكي از رفقاي قديمي افتادم . دو سال قبل كه تو ميدون شوش چيني فروشي داشتيم ، يكي از همشهري هاي عزيز كه اكثراً سيد بهش ميگفتن نگهبان پاساژ بود . آقا اين مرتيكه خار همه ي كاسبهايي كه بساط داشتن و روزاي تعطيل جنساشونو تو پاساژ ميذاشتنو گاييده بود . روزاي جمعه جنده ميآورد و بجاي پول چيني هاي اونا رو تقديم ميكرد . خلاصه سه سوت پريدم پشت تلفن و بهش زنگ زدم .
- سلام سيد !
- به به ‏، سلام آقا حميد ! آلت خوبه ؟ ( به جان تو حالتو آلت ميگه )
- قربونت . تو خوبي ؟
- اي بد نيستم .
- سيد جان مستقيم ميرم سر اصل قضيه .
- بفرما حميد خان ! در خدمتم .
- آقا تو نميخاي بعد از اينهمه سال اين كير ما رو مهمون كني ؟
- كير تو ؟
- آره بابا ! امروز هوس كس كردم و بايد خودت زحمتشو بكشي .
- تو كه ميگي كس هاي اينجا كثيف اند ، غربتي اند .
- بابا بيخيال ديگه . امروز ميخام ببينم كس ميدون شوش چه طعميه .
- باشه ولي من مكان ندارم ها !
- اي بابا !‌ حالا مكانشم رديف كن ديگه .
- يكي از فاميلامون نگهبان يه دبيرستان تو فاطميه . بذار ببينم اگه اون تنها بود ميريم اونجا .
خلاصه آقايي كه شما باشي ما بلند شديم رفتيم ميدون شوش و با سيد راه افتاديم تو خيابون دنبال كس . يكي از جنده هاي آشنا شو تو خيابون ديديم . ما تا قيافه اين بشرو ديديم گفتيم : خاك بر سر من كه اينو بكنم ! طرف غربتي بود ، رنگ پوست : سياه ‏، وزن :‌ حدود صد كيلو گرم ، لب : قلوه گوسفند ، پستون : مشك آب ولي تمام اين صفات بد رو با ديدن كانش فراموش كردم . آقا ما به تركيب اين گير داديم خدا هم فهميد ناسپاسيم اينو از چنگ ما در آورد و يه پيكان مرامي جلوش ترمز زد ‏، تا سيد متوجه شه چي شد . جنده از قفس پريد . حالا منم كه خاك تو سرم ميريزم و به اين كير بد و بيراه ميگم ‏، شايد بيخيال شه و بخوابه . يه نيم ساعتي ميدون شوشو متر زديم ولي كسي گيرمان نيومد . سيد ديد دارم خسته ميشم ما رو برد تو اتاقش و كنار داداش بزرگش نشوند تا با هم اختلاط كنيم . ده دقيقه بعد مثل جن ديده ها پريد تو اتاق و ما رو از چنگ داداشش در آورد تا بريم جنده اي كه گير آورده رو به سيخ بكشيم . از ته كوچه اي كه توش پر مغازه ي چيني فروشيه تا سر ميدون ما دنبال سيد دويديم تا ببينيم جنده مورد نظره چجورياس . جنده پشتش طرف ما بود ، چيزي كه از پشت ديدم : يه دختر حدود بيست سال ‏، كمي چاق اما گوشت ، صورت تپل و سفيد مفيد . اما حقيقت امر :‌ يه زن حدود چهل سال ‏، قيافه شبيه ان بابام ، دماغ شبيه هويج و خلاصه امر اينكه حدود سه ماه باردار (‌ اينو با ديدن شكم باد كردش ديدم اما بعداً از خودش پرسيدم ) . آقا اين كير صاب مرده تا فهميد چي در انتظارشه مثل ديگه صداش در نيومد و افتاد مرد .
وقتي به اين نتيجه رسيدم كه اين جنده از نوع جنده ملتمس ( الان دنبال اون مطلب تو آرشيوم گشتم ديدم ريده شده به آرشيو ، بعداً‌ درستش ميكنم ) است و من بايد به كيرم ارزش قائل باشم خيلي دير شده بود چون سيد تاكسي دربست گرفته بود و منم صندلي جلو نشسته بودم . آقا ما برگشتيم به سيد بگيم بابا من اينو نمي كنم ، لبخند زد و گفت :‌ حميد خان امروز مهمون خودمي ها . آقا من ديدم اين بنده خدا اينهمه واسه ما مرام گذاشته اگه بگم نمي كنم دلش ميشكنه ‏، گفتم : قربونت سيد جان ‏. مخلصتم !
تا دبيرستان ما داشتيم با خودمون كلنجار ميرفتيم كه چيجوري راست كنيم و اين كسو بكنيم . بلاخره رسيديم به دبيرستان مورد نظر و تا اين همشهري نازنين ما ريخت جندهه رو ديد ميخاست اول يكي در كون سيد بزنه بندازدش بيرون ‏،‌ بعد هم اون جنده ي تحفش اما از اونجايي كه منو نمي شناخت مرام گذاشت و هيچي نگفت . البته آخر سر ما رو خجالت زده كرد . آقا اين دبيرستانه خيلي باكلاس بود ‏، يه ساختمون سه طبقه كه طبقه دومش دفترش بود و رو درش نوشته بود : ورود دانش آموزان بدون اجازه ممنوع ! ما هم بچه مثبت تا قبل از ورود رو به همشهريه كردم و گفتم : آغا اجازه ؟‌ ما اومديم اينجا كس بكنيم . يارو به روي خودش نياورد ‏، چون بد جور جاكشي كرده بود .
جندهه رو برديم تو اطاق ناظم ‏، اول سيد رفت تو تا نرخ بذاره بعد ما رو بفرسته بتركونيم . يارو همشهريه از فرصت استفاده كرد و بد تيكه اي بارمون كرد ‏، حالا ما جاكش مادر بزرگ هم شديم . سيد اومد بيرون و منو فرستاد تو ‏ ، از همون بيرون داد زد : اين مهمون منه ‏، بهش يه حال اساسي بدي ها !
آقا ما تو ماشين كيرمون مرده بود ‏،‌ تا پستوناي اينو ديديم سه متر بالا اومد . يك پستونايي داشت كه نگو ! خلاصه كون اينم گاييديم و نا گفته نماند استاد ساك زدن بود ،‌ فقط نميدونم با اين همه تجربه اي كه داشت چرا كونش تنگ بود .
در خاتمه هم سيد مرام گذاشت و پولشو حساب كرد‌ ؛ سه هزار تومن بابت دو عدد كيري كه تحمل كرده بود و دو تومن هم انعام بچه هاش . موقعي خدا حافظي جا كشه يه نگاهي به من انداخت و گفت : حميد آغا حيفت نيست كس مادر بزرگ ميكني . من اگه تيپ و قيافه ي تو رو داشتم بهترين كس تهرونو زمين ميزدم .
يه نگاهي بهش انداختم و با خودم گفتم اگه تو يكي تو موقعيت من گير كرده بودي كون خر ميذاشتي .
با سپاس از تمامي عزيزاني كه ما را در گاييدن اين كون پنج زاري ياري كردند .
در پايان بايد بگم يكي از بچه هاي وبلاگيست كه نميخام اينجا آبروشو ببرم شماره جنده داده بود و گفته بود بگو من دوست نيمام (‌ واسه جنده هم خالي بسته بود ) . تا اونروز زنگ نزده بودم ‏، اونروز زنگ زدم يارو زنه گفت : شماره مورد نظر شما در شبكه موجود نميباشد . تا امروز كه آنلاين نشده اما گه گيرش بيارم ...

گربان سنه !

چهارشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۲

آرزو ( قسمت چهارم و آخر )
بدون هيچگونه زر زيادي ميپردازيم به داستان .
باورم نميشد بازم زهرا بهم دروغ گفته باشه . اينبار مصمم تر از هميشه منتظر تلفنش موندم تا بعد از اينكه حسابي حالشو گرفتم دكش كنم بره دنبال زندگي خودش . عصر بازم زهرا زنگ زد و باهاش خيلي سرد و جدي صحبت كردم . اين يك ساعت التماس ميكرد ولي من ول كن نبودم ، بلاخره ازش خواستم همه چي رو از اول و اينبار راست و حسيني برام تعريف كنه . مطمئن بودم كه اينبار بهانه ي خوبي براي دو در كردنش دارم اما بازم نتونستم خودمو راضي به شكستن دلش كنم . اولين موضوعي كه براش دليل ميخاستم چگونگي ارتباط اون با بابام بود . چيزي كه برام تعريف كرد رو نمي تونستم باور كنم : گفت شوهرش براي آسايش اون خونشو ترك كرده و رفته با ننه باباش زندگي ميكنه. داييش براي اينكه اين و بچه هاش تنها نباشند اكثراً با ايناس . چند ماه قبل بابام براي انجام يه كاري به مشهد ميره و از اونجايي كه با دايي اين خيلي وقته دوسته ميره يه سري هم به اون بزنه . خونه خود داييه كه ميره ميگن اونجا نيست و رفته خونه خواهر زادش . اونم بلند ميشه ميره اونجا ، كه از شانس بد زهرا داييه اونجا هم نبوده و اين درو باز ميكنه . باباي ما هم تا اوينو ميبينه ازش خوشش مياد و بعداً‌ كه دايي اينو ميبينه و متوجه وضعيت زهرا ميشه . شروع ميكنه به كار كردن رو مخش ، اما اين فقط به احترام اينكه دوست داييشه باهاش صحبت ميكرده . چند باري هم باباي بزرگوارمان بهش ميگه كه از شوهرش طلاق بگيره و بياد با اون ازدواج كنه . وقتي هم كه اين ازش ميپرسه شما زن و بچه نداريد ميگه ; همشون خارج اند . اون شبي هم كه زهرا به من زنگ زد ميخواسته ببينه بابا تو خونه تنها زندگي ميكنه يا كس ديگه اي هم است و اينبار از شانس بد باباي بد بخت ما مخ جمع و جور شدش دست من ميافته و از راه بدرش ميكنم .
دومين و مهمترين موضوعي كه دوباره دلمو نرم كرد اين بود كه زهرا واسه خاطر من جلوي همه خانوادش وايستاده بود . اين موقعي بهم ثابت شد كه مادرش بهم زنگ زد و ازم خواهش كرد دست از سر دخترش ور دارم . گفتم : خانم محترم من كه با دختر جنابعالي كاري ندارم . اون همش به من زنگ ميزنه . - اگه تو بهش در باغ سبز و سرخ نشون ندادي ، چرا همش به تو زنگ ميزنه ؟ تازگي ها هم همش حرف از طلاق ميزنه ، دختر من اهل طلاق و طلاق كشي نبود . - نه خانم اين چه حرفيه ؟‌ من با دختر شما كاري ندارم ، در باغي هم بهش نشون ندادم . اگه بازم بهم زنگ ميگم بره سر زندگيش . - نميخاد ! اگه بهت زنگ زد باهاش صحبت نكني ديگه زنگ نميزنه . - باشه !
كم كم داشت اوضاع عادي ميشد و ما دو تا هر روز حداقل دو ساعت با هم صحبت ميكرديم . تصميم داشتم به محض اينكه درسم تموم بشه و يه كاري دست و پا كنم باهاش ازدواج كنم . ميدونستم خانوادم بخصوص بابا با اين وصلت مخالفند . احساس ميكردم يه جورايي به زهرا مديونم چون طعم مورد انتخاب واقع شدن رو بهم چشانده بود ، دوستش هم داشتم اما عاشقش نبودم كه بخام واسه خاطرش از همه چيزم بگذرم . فقط منتظر يه اتفاق بودم تا مطمئن شوم آيا لياقت ازدواج با منو داره يا نه . البته موانع زيادي بر سر راه ازدواج بود از جمله شوهرش كه راضي به طلاق نبود . با اينكه بابا اونو تهديد كرده بود كه اگه بازم با من صحبت كنه آبروشو ميبره باهام صحبت ميكرد و من احمق اونقدر به خودم زحمت نمي دادم بشينم فكر كنم چه جوري بابا ميتونه آبروشو ببره . كم كم احساس گناه ميكردم ، احساس ميكردم با اين كارايي كه من ميكنم به يك مرد و سه تا بچه بي گناه خيانت ميشه . و بلاخره روزي رسيد كه قبض تلفنم به دست بابام افتاد و باز هم سابقه خوب كار دستمان داد و بابا فهميد اينهمه پول شهرستان براي چيه . مثل آدم نشست باهام صحبت كرد و سعي داشت قانعم كنه كه اين زن به درد من نميخوره . با اينكه خودم قبل از حرفاي بابا قانع شده بودم علت حساس بودنش رو در مورد زهرا جويا شدم . اول حاضر نبود حرفي بزنه اما وقتي همه اون چيزايي رو كه زهرا برام تعريف كرده بود رو براش تعريف كردم اول عصباني شد و چند تا بد و بيراه نثار ارواح اجداد خودش كرد . بعد هم گفت : اين درسته كه من بهش اصرار كردم ، اما هيچموقع بهش پيشنهاد ازدواج ندادم . بعد از خيلي وقت از يه زن جوون خوشم اومده بود و ميخاستم هر جوري شده چند وقتي صيغش كنم كه كردم . با اينكه هنوز رسماً از شوهرش جدا نشده ، روسپي ماهريه چون خيلي زود با محضر دار كنار اومد تا صيغه مون كنه .
همون لحظه جلوي بابا بهش زنگ زدم :‌ - الو !
- ببين جنده !
- شما ؟
- محمودم . زنگ زدم بگم اگه يه بار ديگه به من زنگ بزني يا جلو چشم سبز بشي خارتو ميگام .
اينو گفتم و گوشي رو گذاشتم . از فرداش تا يك ماه هفته اي يكبار نامه ميداد ، از خط اول تا آخرش تنها چيزي كه با معني بود " دوستت دارم " بود و بس . بقيش مثلاً شعر جديد بود .
پايان

از اينكه خيلي لفتش دادم معذرت ميخام . راستش داستان تو مخم بود اما حس تايپ كردنشو نداشتم ، الان هم ديدم كفر همگي بالا اومده با اينكه خوابم ميومد تايپش كردم تا خداي ناخواسته در آن دنيا شرمنده كسي نشم . ميدونم اين قسمت آخري مثل سريالهاي آبكي تلويزيون نا مفهوم نوشته شده ولي به جان عزيزت از بس الان خوابم مياد با چشم بسته تايپ مي كنم . خدا رو شكر از دست اين داستان كيري خلاص شديم ، هر روز كس شعر به مخمان هجوم مياورد ولي رو نداشتيم بنويسيم تا مبادا ملت بگن كس نگو قصه بگو .
گربان سنه !