جمعه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۱





زني خفت چون گل به دامان دشت *** قضا را يكي مار از آن سو گذشت

بدان گنج ره يافت نابرده رنج *** ضرورت بو د مار از بهر گنج

سوي خفته شد مار سوراخ جوي *** به نرمي فرو شد سوراخ اوي

نها نخانهاي دلكش و نرم ديد *** بياسود چون بستري گرم ديد

زن از جونبش مار در غار خوي *** زجا جست و حيران شد از كارخويش

هراسان و لرزان و اند يشناك *** از آن افعي خفته اندر مغاك

فغان كرد چندان برنا و پير *** شد ند آگه از مار و از مار گير

همه غرق انديشه تا چون كنند *** علاج پري با چه افسون كنند

سر انجام ياران پاكيزه راي *** سوي شهربرد نش از روستاي

به تد بير داننده چيره دست *** زن از مار و مار از بن غار رست

عجب بين كه زن رخت از آن ورطه برد *** ولي افعي بخت برگشته مرد

اگر هوشياري مشو يار زن *** منه مار خود بر در غار زن

به زن هر كه خود را گرفتار ديد *** همان بيند آخر كه آن مار ديد

اينو از يه وبلاگ ديگه كش رفتم .
گربان سنه !


هیچ نظری موجود نیست: